December 2012
دو ماهی از شروع خوشبختیم و تولد وحشت توی وجودم گذشته بود با اینکه منشا ترسم اشلی بود تنها چیزی که توی اون روز ها آرومم میکرد هم اَشلی بود کسی که لازم نبود چیزی بهم بگیم با نگاه باهم حرف میزدیم.بعضی وقتا ساعتها بهم خیره میشدیم دریغ از اینکه حتی یه کلمه حرف بزنیم و این چیزی بود که تسلی بخش اون همه شک و تردید به آینده بود ، اوضاع با ریتا بهتر شده بود و هرچی به تعطیلات بهاری و کریسمس نزدیک میشدیم طراوت ریتا بیشتر میشد ، اون داشت فارغ التحصیل میشد و این فوق العاده بود ، اون به اندازه ی یه بند انگشت تا رسیدن به زندگی ای که مستحقش بود فاصله داشت ، اون به خوشبختی نزدیک شده بود...
روز آخر دانشگاه قبل از تعطیلات بهاری بود ، توی اتاق ریتا بودم و داشتم توی جمع کردن وسایلش کمک میکردم ، این اتاق حس عحیبی بهم میداد ، دو سال پیش توی همین اتاق بود که برای اولین بار یه دختر رو بوسیدم ، بودن توی این اتاق روی قلبم سنگینی میکرد ولی سعی در مخفی کردنش از ریتا داشتم.
جعبه ای که کتاب هاش رو توش گذاشته بود رو چسب زدم و آماده بودم که جعبه رو بیرون ببرم ریتا هنوز داشت لباساش رو جمع میکرد به ژاکت خردلی رنگش که رسید نگاهی بهم انداخت و گفت: اِما میخوام اینو نگهداری!
به ژاکت نگاهی انداختم و گفتم: ولی این ژاکت مورد علاقهی توئه نمیتونم قبولش کنم!
ریتا ژاکت رو تا کرد و کنارم گذاشت و گفت: این ژاکت تورو می طلبه باشه؟ پس قبولش کن
سری تکون دادم ،جای هیچ بحثی نمونده بود جعبه رو بیرون بردم.صدای زنگ خوردن گوشیم رو شنیدم سریع به داخل اتاق برگشتم ، ریتا گوشیم رو توی دستش گرفته بود و خیره به صفحش نگاه میکرد ،گوشی رو به طرفم گرفت و لبخندی مصنوعی زد و گفت: اَشلی ِ
نگاهی به گوشیم انداختم و عکسی که از خودم و اَشلی رو برای تماسش گذاشته بودم رو نگاهی کردم، احساس بدی داشتم چون هنوز به ریتا راجع به خودمون نگفته بودممیدونستم اَشلی برای چی زنگ زده بود اون میخواست برنامه ای که واسه تعطیلات چیده بود رو بگه
گوشی رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم و جواب دادم: هی اَش
-هی،اِما یه پیشنهاد دارم که به اندازه ی بقیه احمقانه نیست
گفتم: میشنوم
- نظرت چیه؟ من ، تو، سفر جاده ای
جوابدادم :خوبه ، کجا بریم حالا؟
- به اونجاهاش هنوز فکر نکردم
گفتم:هرچی که هست باید قبل از بیست روز تموم بشه
دستی به پیشونیم کوبیدم و گفتم: قبل از بیست روزم نه ، عروسی جاش روز سومه کلا شونزده روز وقت داریم
-اشکالی نداره یه جور برنامه میریزیم که توی دانشگاه دچار مشکل نشی
گفتم: خوبه،فردا میبینمت
-حتما، فعلابه اتاق برگشتم ریتا پشت بهم کرده بود و داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد ، بدون توجه به اتفاقی که افتاده پرسیدم: آم... چمدونت رو هم بستی بیرون ببرمش؟میدونم کار مسخره ای بود ، نمیخواستم باهاش راجع بهش حرف بزنم ولی اون خودش منو با سوالش توی باتلاقش غرق کرد
پرسید: پس بالاخره بهش رسیدی؟چیزی نگفتم
خودش ادامه داد : برات خوشحالم اِما ، واقعا خوشحالم
برگشت و بهم نگاهی انداخت
گفتم: میخواستم بهت بگم منتظر زمان مناسبش بودم ببخشید
گفت: معذرت خواهی نکن اِما ، انتخاب خودت بوده که به من نگی
گفتم: اینطوری نگو ریتا باشه؟
به طرفم اومد و بغلم کرد و گفت: برات خوشحالم
منم دستم رو روی کمرش و سرم رو روی شونه اش فشار دادم و پرسیدم: عصبانی نیستی؟
جوابداد: نه اصلا
خودم رو ازش جدا کردم و گفتم: بیست دلار من کجاست؟
ریتا خیلی جدی گفت: هنوز نه اِما ، هنوز نه
گفتم : تو هنوز فکر میکنی....
ریتا شکلکی در آورد و گفت: هنوز نه
رفتارش برام عجیب بود ولی خوشحال بودم از اینکه همه چیز حل و روشن شده بود و میتونستم دوباره لبخنداش رو ببینم.اَلی آخرین جعبه هم توی ماشین گذاشت و به طرفم اومد و بغلم کرد منم محکم بغلش کردم و فشارش دادم دستم رو گرفت و توش چیزی قرار داد و دستم رو مشت کرد و گفت: ممنونم
پرسیدم: برای چی؟
گفت: تو کسی رو بهم دادی که هیچ وقت فکرشم نمیکردم مال من بشه
جواب دادم: اصلا این حرف رو نزن
به ریتا که داشت با دِیو (دِیو همون پسره دوست ریتا بود که اولین بار اِما اونو تو پارتی خونه بتا دیده بود، اینقدر نقشش پررنگ بود گفتم یه یاد آوری بکنم :))) ) خدافظی میکرد اشاره ای کردم و گفتم: اون خوشحال باشه منم خوشحالم
سری تکون داد و رو به ریتا کرد و گفت: دختر وقته رفتنه
و رو به من ادامه داد و گفت: ریتا بهم گفت به دختره رسیدی
لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم
گفت: بعضی وقتا بیاید پیشمون
گفتم: حتمادروغ میگفتم امکان نداشت اَشلی و ریتا رو با هم روبه رو کنم چون به اَشلی راجع به ریتا هیچی نگفته بودم و اون فکر میکرد ماها دوتا دوست خوبیم و اگه اونا همدیگه رو میدیدن اوضاع خیلی ناجور میشد.
مشتم رو باز کردم یه جاکلیدی بود که به نقش یه اسب سفید در اومده بود ، خیلی قشنگ بود اینقدر قشنگ که لایق این بود که کنار هدفون مگان قرار بگیره...
ریتا به طرفم اومد و محکم بغلم کرد و گفت: تو بهترین دوستی اِما ، اینو هیچوقت فراموش نکن
گفتم: جای دوری که نمیری ، همدیگه رو میبینیم
گفت : آره ولی دیگه هر روز همدیگه رو نمیبینیم و راجع به غذاهای بدمزهی کافهتریا حرف نمی زنیم میزنیم؟
منم دستام رو محکم بهش قفل کردم و گفتم: هیچی مثل هر روز دیدنت نمیشه
ازم جدا شد و سوار ماشین شد ، ماشین روشن شد و حرکت کرد ، و ریتا یه لحظه ی زیبای دیگه از زندگیم رو ساخت ،از پنجره ی ماشین بیرون اومد و در حالی که موهای طلایی و صافش توی هوا شنا میکردن برام دست تکون داد تا اینکه از دیدم محو شد .
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE