Part29

647 83 20
                                    

زندگی چیه؟ اگه از نسخه ی بیست ساله ام در حالی که تو راه یه کلاب بود و داشت به دختری مو آبی نگاه میکرد بپرسید میگه:زندگی یعنی مشاهده ی چیزایی که سرنوشت برامون معین کرده که اتفاق بیوفته ولی اگه الان که سی و چند سالی از زندگیم گذشته میگم: زندگی یعنی یه لحظه هایی که بهم پیچ و تاب خوردن و تو لحظه های خوب رو به خوبی به یاد مسپاری و سعی میکنی لحظه های بد رو به سختی از یاد ببری و سرنوشت هیچی غلطی نمیکنه چون چیز لعنتی‌ای به نام سرنوشت وجود نداره!

اون شب برام شروع لحظه های خوب بود ، وقتی صورتش رو توی دستام گرفتم و بوسیدمش ، آغاز لحظه های خوب من ...
بذارید به اول شب برگردیم...

لِئآ آدمی بود که میتونست خیلی راحت چندتا کار رو با هم انجام بده من روی صندلی شاگرد نشسته بودم و اَشلی روی صندلی های عقب خیز برداشته بود و خودش رو به صندلی های جلو آویزوون کرده بود
لِئآ به صندلیش تکیه داد و با یه دست شروع به رانندگی کرد و گفت: چقدر طولش دادید چه خبر بود؟
گفتم: هیچی مشکلی نیس
گفت: یه دیقه ی دیگه اونجا وای میستادید پیاده میشدم تا جفتتون رو کتک بزنم
غر غر ی کردم و گفتم: لِئآ بسه باشه؟

شونه ای بالا انداخت و ماشین رو پارک کرد و باهم پیاده شدیم ، جلوی کلاب که رسیدیم دوباره از گیر افتادن استرس گرفته بودم اَشلی بیست و دو ساله بود و راحت راهش میدادن نگران بودم که شاید این دفعه حقه اَمون نگیره

پسری با قدی بلند که موهایی کوتاه و چسبیده به سرش داشت وسرتا پا چرم پوشیده بود و یه قلاب دزد دریایی داشت به طرف ما دوید و لِئآ رو بغل کرد و گونش رو بوسید

من با این کارا داشتم شاخ در میووردم پرسیدم: اینجا چه خبره؟
لِئآ رو به من و اَشلی کرد و گفت: آم این همکارم ژورژِ
وسط حرفش پریدم و گفتم: منظورت جورجِ؟
چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت: انگیسی ِ عوضی
جورج خودش رو جلو کشید و باهام دست داد و گفت: هی تو باید اِما باشی من جورجم و شما؟
رو به اَشلی دستش رو دراز کرد
اَشلی با جورج دست داد و گفت: اَشلی خوشبختم


جورج موهای کوتاهش رو عقب داد و گفت:بریم؟
گفتم: نمیدونم اگه حقه امون نگیره چی؟
اشلی پرسید : حقه؟
لِئآ به من اشاره ای کرد و گفت: هنوز بیست و یک سالش نشده
جورج گفت: اصلا نگران نباشید
دست تو جیبش کرد و یه اسکناس پنجاه پوندی در آورد و اَشلی گفت: فکر نکنم اون جواب بده
جورج لبخندی زد و گفت: بهتر شانسمون رو امتحان کنیم

به سمت در ورودی رفتیم و مسئول ورودی که مردی بزرگ هیکل بود تمام آیدی ها رو گرفت و بررسی کرد و گفت: همه میتونن برن اما تو دختر جون فکر نکنم
جورج دستش رو به طرف جیبش برد تا اسکناس رو در بیاره اما اَشلی جلو رفت و در گوشش چیزی و گفت و مسئول سری تکون داد

از جیبش اسکناسی در آورد و توی جیب کتش گذاشت و لبخندی زد و گفت: بریم
از درب ورودی کلاب که وارد شدیم ، درحالی که جورج داشت غر غر میکرد که چرا اَشلی نذاشته اون رشوه بده اَشلی گفت: یکم اغوا کنندگی زنونه لازم بود که تو نداری

ColorsWhere stories live. Discover now