زندگی چیه؟ اگه از نسخه ی بیست ساله ام در حالی که تو راه یه کلاب بود و داشت به دختری مو آبی نگاه میکرد بپرسید میگه:زندگی یعنی مشاهده ی چیزایی که سرنوشت برامون معین کرده که اتفاق بیوفته ولی اگه الان که سی و چند سالی از زندگیم گذشته میگم: زندگی یعنی یه لحظه هایی که بهم پیچ و تاب خوردن و تو لحظه های خوب رو به خوبی به یاد مسپاری و سعی میکنی لحظه های بد رو به سختی از یاد ببری و سرنوشت هیچی غلطی نمیکنه چون چیز لعنتیای به نام سرنوشت وجود نداره!
اون شب برام شروع لحظه های خوب بود ، وقتی صورتش رو توی دستام گرفتم و بوسیدمش ، آغاز لحظه های خوب من ...
بذارید به اول شب برگردیم...لِئآ آدمی بود که میتونست خیلی راحت چندتا کار رو با هم انجام بده من روی صندلی شاگرد نشسته بودم و اَشلی روی صندلی های عقب خیز برداشته بود و خودش رو به صندلی های جلو آویزوون کرده بود
لِئآ به صندلیش تکیه داد و با یه دست شروع به رانندگی کرد و گفت: چقدر طولش دادید چه خبر بود؟
گفتم: هیچی مشکلی نیس
گفت: یه دیقه ی دیگه اونجا وای میستادید پیاده میشدم تا جفتتون رو کتک بزنم
غر غر ی کردم و گفتم: لِئآ بسه باشه؟شونه ای بالا انداخت و ماشین رو پارک کرد و باهم پیاده شدیم ، جلوی کلاب که رسیدیم دوباره از گیر افتادن استرس گرفته بودم اَشلی بیست و دو ساله بود و راحت راهش میدادن نگران بودم که شاید این دفعه حقه اَمون نگیره
پسری با قدی بلند که موهایی کوتاه و چسبیده به سرش داشت وسرتا پا چرم پوشیده بود و یه قلاب دزد دریایی داشت به طرف ما دوید و لِئآ رو بغل کرد و گونش رو بوسید
من با این کارا داشتم شاخ در میووردم پرسیدم: اینجا چه خبره؟
لِئآ رو به من و اَشلی کرد و گفت: آم این همکارم ژورژِ
وسط حرفش پریدم و گفتم: منظورت جورجِ؟
چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت: انگیسی ِ عوضی
جورج خودش رو جلو کشید و باهام دست داد و گفت: هی تو باید اِما باشی من جورجم و شما؟
رو به اَشلی دستش رو دراز کرد
اَشلی با جورج دست داد و گفت: اَشلی خوشبختم
جورج موهای کوتاهش رو عقب داد و گفت:بریم؟
گفتم: نمیدونم اگه حقه امون نگیره چی؟
اشلی پرسید : حقه؟
لِئآ به من اشاره ای کرد و گفت: هنوز بیست و یک سالش نشده
جورج گفت: اصلا نگران نباشید
دست تو جیبش کرد و یه اسکناس پنجاه پوندی در آورد و اَشلی گفت: فکر نکنم اون جواب بده
جورج لبخندی زد و گفت: بهتر شانسمون رو امتحان کنیمبه سمت در ورودی رفتیم و مسئول ورودی که مردی بزرگ هیکل بود تمام آیدی ها رو گرفت و بررسی کرد و گفت: همه میتونن برن اما تو دختر جون فکر نکنم
جورج دستش رو به طرف جیبش برد تا اسکناس رو در بیاره اما اَشلی جلو رفت و در گوشش چیزی و گفت و مسئول سری تکون داداز جیبش اسکناسی در آورد و توی جیب کتش گذاشت و لبخندی زد و گفت: بریم
از درب ورودی کلاب که وارد شدیم ، درحالی که جورج داشت غر غر میکرد که چرا اَشلی نذاشته اون رشوه بده اَشلی گفت: یکم اغوا کنندگی زنونه لازم بود که تو نداری
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE