Part12

801 110 12
                                    


روز آخر سال بود و طبق معمول هر سال خونه ی بتا برای پارتی آماده شده بود . قرار شد من ، مگان ،ریتا و زویی برای پارتی خونه‌ی بتا بریم و بعد از اجرای مگان از دانشکده بزنیم بیرون .

بیشتر دانش آموزا به جز اونایی که به خونه ی بتا دعوت شده بودن به خونه هاشون رفته بودن و به شهرشون برگشته بودن.

صبح با احساس بدی کنار مگان از خواب بیدار شدم
نگاهی بهش انداختم بیدار بود و بهم خیره شده بود
گفتم: تو زل زدی
جواب داد:نه
لبخندی زدم و گفتم: پس چیکار میکنی؟
گفت:به خاطر میسپرم
بوسه ای به لباش زدم و روی تخت نشستم و سعی کردم بین لباسایی که روی زمین ریخته شده بود مال خودم رو پیدا کنم

به پایین تخت نگاهی انداختم هدفونم رو دیدم که یکی از گوشیاش شکسته بود لاشه ی هدفون رو بالا آوردم و به مگان نشون دادم و گفتم:  بهتره از این به بعد یکم مراقب وسایلمون باشیم
مگان ملافه رو دور خودش پیچید و گفت: کی تو اون حال و هوا حواس داره
لبخندی زدم و به جستوجوم برای پیدا کردن لباسام ادامه دادم
شلوار و تیشرتم رو پیدا کردم ولی لنگه ای از بوت چرمیم رو نمیتونستم پیدا کنم

مگان در حالی که روی تخت دراز کشیده بود پرسید: کجا میخوای بری ؟
گفتم: آم میخوام یه کار نصفه رو تموم کنم
مگان دستش رو روی تخت کشید و گفت:کار ناتمومت رو بعد از رفتن منم میتونی تموم کنی بیا اینجا
دولا شدم و کفشم رو از زیر تخت پیدا کرد و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم: کارم که تموم شد میام بعدش میتونیم به اونم برسیم و لبخندی زدم ، ازش خدافظی کردم و از اتاق بیرون اومدم .

شاید به نظرش کارم خیلی خودخواهانه بود که روز آخر تنهاش گذاشته بودم ولی آخر شب این نظر قرار بود عوض بشه چون داشتم روی یه هدیه ی خدافظی کار میکردم

یه نوار چرمی و یه گیره ی دوطرفه و یه پلاک که روش نوشته بود E+M از جایی که آنلاین پیدا کرده بودم سفارش داده بودم و قصد داشتم براش یه دست بند درست کنم ، تا وسطای کار خوب پیش رفت ولی یکم توی کار گذاشتن گیره روی چرم دچار مشکل شدم که خوشبختانه زویی بهم کمک کرد .

با زویی ناهار خوردم و دستبند رو توی یه جعبه که با مقوا و یکی از پوسترای مسخره ی زویی درست کرده بودم گذاشتم .
داشتم وسایلم رو برای برگشت به خونه بعد از رسوندن مگان به ایستگاه قطار جمع میکردم که زویی پرسید:چه احساسی داری؟
جواب دادم:بد
سرم رو پایین انداختم
دستی به شونه ام کشید و گفت: آدم فقط یه بار عاشق نمیشه
جواب دادم:من عاشقش نیستم، دوستش دارم
پرسید:مگه تاحالا عاشق شدی که بدونی چه حسی داره؟
گفتم: نه ولی مطمعنم همچین حسی نداره
نمیدونم چرا ولی خیلی عاقلانه جواب زویی رو دادم چون من واقعا عاشق مگان نبودم و عشق رو بعدها با کسی دیگه تجربه کردم ولی از دست دادن مگان برام مثل از دست دادن یه عروسک ِ قرمز دوست داشتنی توی بچگی میموند ، احساس میکردم با رفتن مگان یه چیز که متعلق به من و در واقع برای منه رو از دست میدم و این حس بدی بود.

ColorsWhere stories live. Discover now