روش رو برگردوند و دیدم چشماش قرمزه
بریده بریده پرسیدم: داری گریه میکنی؟
جوابی نداد جلوتر رفتم و گفتم: تو چت شده؟
مکثی کرد و گفت: این سوالیه که من باید ازت بپرسم ، سه روزه که حرف نمیزنی،حتی به زور بهم نگاه میکنی
جواب خوبی واسه این حرفش داشتم پس گفتم:لعنتی من بهت گفتم که چه احساسی بهت دارم و تو چی گفتی؟
خودم با فریاد جواب سوالش رو دادم:هیچی... هیچی
دست توی موهاش کرد و روش رو برگردوند و گفت: نتونستم چیزی بگم تلاش کردم خیلی ولی کلمات بالا نمیومدن!
داد زدم: چرا؟
وقتی جوابی نشنیدم ، دوباره سوالم رو فریاد زدم
ولی جوابم فقط سکوت بود همه چیز برام روشن شده بود ، مثل روز روشن همه چیز مشخص شده بود
صدام رو پایین آوردم و گفتم:روبیه؟ نه؟لبام رو محکم با استرس از جوابش گاز میگرفتم و میتونم بگم سخت ترین لحظه های زندگیم بود که با شنیدن جوابش شکسته شدم انعکاس صداش که توی گوشم میپیچید و رفته رفته آروم میشد مثل الهه ی مرگم بود... آره
با ادامه ی حرفش شکسته تر شدم که گفت: ولی قرار نیس روی رابطه ی ما تاثیری بذاره!همونجا متوقفش کردم و گفتم: فکر کنم تا همین الانم گذاشته، لعنتی تو داری باهاش زندگی میکنی، هرروز میبینیش
فریاد زد و نذاشت حرفم رو تموم کنم:بسه...
اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که نمیتونستم گریه کنم ،جلوش وایسادم و توی چشماش خیره شدم و پرسیدم:تا کِی قراره دوستش داشته باشی؟
سری تکون داد و گفت:شاید تا همیشه!
دیگه نتونستم تحمل کنم و چند قطره اشک مخلوط با بارون از صورتم پایین چکید و گفتم: من هیچوقت برات اون نمیشم، میفهمم
به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت: من نمیخوام از دستت بدم
دستم رو روی کمرش فشار دادم و گفتم: منم همینطور از خودم جداش کردم و گفتم: باید بریم ، بریم خونه
و لبخندی توام با غم زدم .ماشین جلوی خونه متوقف شده بود وسایل رو برداشتم و اَشلی درب رو باز کرد ، خوشبختانه روبی خونه نبود ، چون اگه بود باهاش به مشکل میخوردم
اَشلی دستم رو گرفت و گفت: بریم حموم؟ جفتمون خیسیم
سری تکون دادم و دوتا حوله برداشتم و شیر حموم رو باز کردم تا وان حموم از آب داغ پر بشه....با اینکه خستگی توی بدنم موج میزد ولی خوابم نمیبرد و به سقف خیره مونده بودم ،طوفانی بودن فکرم نمیذاشت بخوابم عصبانی بودم ، شاید هم عصبی ، شاید مخلوطی از جفتش !
داشتم فکر میکردم که کجای کار رو اشتباه کردم که همچین اتفاقی افتاده، الان حس ریتا رو درک میکردم، شایدم احساس زویی بعد از هر خیانت تشخیصش سخته، غلت خوردم و بهش نگاهی کردم، اون مال من بود، اون باید برای من میشد، تنها چیزی که خوشحالم میکرد دیدن لبخندش بود و اگه وضع با همین اوضاع پیش میرفت میدونستم دیگه لبخندی نمیمونه تا ازش لذت ببرم
من نمیتونستم اینطور زندگی کنم شاید هم نمیخواستم چه اشکالی داره بعضی وقتا منم برای خودم چیزی بخوام چیزی که همش برای خودم باشه و حتی یه گوشه اش متعلق به کسی دیگه نباشه ؟
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE