Part9

839 124 3
                                    


Octobr 2011
یه ماه از اون فاجعه گذشته بود و همه آروم شده بودن و همه چیز به حالت عادیش برگشته بود به جز یه چیز ریتا باهام حرف نمیزد،جواب تکستام و ایمیل هام رو هم نمیداد ، حرف نزدن باهاش برام سخت بود احساس عذاب وجدان داشتم ، از طرف دیگه رابطه ام رو با مگان پیش میبردم اون دختر فوق العاده ای بود ولی رابطمون یه چیز عادی بود ، رابطمون رو پنهان نگه داشته بودیم و فقط زویی و ریتا ازش باخبر بودن
توی این یک ماه دنبال فرصت بودم تا از ریتا عذرخواهی کنم ولی به هرجا که وارد میشدم اون از طرف دیگه بیرون میرفت ، راستش رو بخوایید دیدنش از دور برام سخت تر بود تا ندیدنش !

کلمات عذرخواهیم رو آماده کرده بودم ولی هیچ فرصتی برای گفتنشون پیدا نکرده بودم، از مگان کمک خواستم ولی گفت که دوست قبل از دوست دختر ، خب حقم داشت ، این اصلیه که همه باید رعایت کنن جالبه که خودم داشتم از این که کمکم نمیکرد حالم بهم میخورد ولی باز هم حق رو به مگان و ریتا میدادم.

زویی برای یه مدت رفته بود و با اون پوستر مضحکش تنهام گذاشته بود بهم نگفت چرا ولی از دانشگاه اجازه نامه گرفت و رفت.
توی اتاقم تنها بودم و از اونجایی که اون اتاق بی روح برام عذاب آور بود شب ها توی اتاق مگان میخوابیدم
زمستون سردی بود حتی برای من که توی حاشیه ی لندن خونه داشتم و اونجا همیشه سرد بود ولی این سرمای هوا نبود که اذیتم میکرد سردی ِ ریتا و رفتارش با من عذاب آور بود.

برف روی نیمکت جلوی ساختمان کلاس ها بود رو با دستم که با دستکش چرمی پوشونده بودمش کنار زدم و روی نیمکت نشستم
مگان با دوتا قهوه به سمتم اومد یکم عبوس به نظر میرسید
قهوه رو به دستم داد و کنارم نشست
پرسیدم:چی شده؟
جواب داد: هیچی
نگاهش رو ازم می دزدید هروقت میخواست دروغ بگه اینکارو میکرد
گفتم: اگه چیزی شد بهم بگو شاید بتونم کمکی بکنم
جواب داد :میگم حتما میگم

باید سرکلاس میرفتم دوباره وضعیت درسیم خوب شده بود و خوشحالم که اینطور شده بود چون اگه اوضاع مثل ماه گذشته پیش میرفت مجبور بودم با چیزی به نام نامه ی نالایقی که گرفتن سه تا از اون ها باعث اخراج از دانشگاه میشد روبه رو بشم.

از مگان خدافظی کردم و به کلاس فلسفه رفتم یادم نمیاد چرا این واحد رو برداشته بودم چون تمام استاد های فلسفه به نظرم عجیب و حوصله سر بر بودن ولی این استاد با بقیه فرق داشت
اون کچل بود و عینکی گرد میزد و هر جلسه با بحثی جدید وارد کلاس میشد و موضوع رو بزرگ روی تخته مینوشت و دستای گچیش رو با شلوارش پاک میکرد و همه رو به این بحث دعوت میکرد و باور کنید من از این بحثا متنفر بودم .

ولی باید تا تعطیلات بهاری تحمل میکردم تا واحدای تازه ای برمیداشتم ، از کلاس بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم ریتا رو دیدم که به سمت خونه ی بتا میرفت که البته مطمعن بودم اون به خونه ی بتا نمیرفت بلکه به پل سنگی میرفت مطمعن بودم مشکلی براش پیش اومده پس بدون اینکه متوجه ام بشه دنبالش راه افتادم.

روی پل سنگی وایساده بود و کاری نمیکرد، برف کم کم باریدن گرفته بود و روی کاپشن زرد رنگش مینشست آروم آروم جلو رفتم متوجه حضور من شد و کلاه مشکی رنگش رو بیشتر روی سرش فشار داد و گفت: تو چرا اینجایی ؟
جواب دادم : چون تو اینجایی
روش رو ازم برگردوند و به رودخونه ی کوچیک یخ زده نگاه کرد
گفتم: بذار باهات حرف بزنم
با بی تفاوتی نفسی بیرون داد و گفت: داری میزنی

نمیدونم چرا ولی تمام سخنرانی ای که برای عذر خواهی ازش آماده کرده بودم رو فراموش کردم و تصمیم گرفتم بداهه حرفام رو بهش بزنم پس گفتم: آم... حتی نمیدونم از کجا شروع کنم ولی میخوام اولش بدونی که متاسفم... به خاطر همه چیز ... به خاطر حماقتام چون من یه احمقم
ریتا هیچی نمی گفت و هنوز در مقابلم سکوت می کرد
پس ادامه دادم: من یه احمقم میدونم ولی من میخوام دوستم برگرده همون دختری که منو تازه وارد صدا میزنه با اینکه میدونه از این لقب متنفرم
اشک توی چشمام جمع شده بود ولی باید خودم رو خالی میکردم:من به دوستم نیاز دارم ریتا ، من به اون دختر زرد احتیاج دارم
با شنیدن این حرفا نگاهی بهم کرد و گفت: تو چت شده تازه وارد؟
درحالی که اشکام جاری شده بود لبخندی زدم و گفتم: من فقط میخوام باهام حرف بزنی
لبخندی زد و گفت: فکر میکردم شنونده ی خوبی نیستی
گفتم: از الان برای شنیدن حرفات هستم
ریتا: تو یه احمقی اِما، یه احمق به تمام معنا
نزدیک تر شدم و گفتم: میدونم
دستاش رو از تو جیبش بیرون آورد و گفت:حرف زدن راجع بهش باعث میشه اوضاع از اون چه که هست ضایع تر بشه میدونی که همین قضیه‌ی میای و میگی تو رو میخوام بعد میری با بهترین دوستم میخوابی پس بریم تا برف آدم برفیمون نکرده
عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کردم و گفتم:بریم کافه مهمون من
ریتا دستاش رو به دهنش نزدیک کرد تا با بازدمش دستاش رو گرم کنه و گفت:الان کلاسا شروع شده باشه برای بعد کلاس
گفتم: هرجور تو بخوای
و شونه به شونش حرکت کردم.

پشت میز کافه تنها نشسته بودم و مثل همیشه با بدمزه ترین غذای ممکن کلنجار میرفتم مگان و ریتا باهم وارد شدن و مگان کنارم و ریتا رو به روم نشست
با دیدنشون لبخندی زدم و گفتم: هی
بوسه ای به گونه ی مگان زدم و دوباره با غذام درگیر شدم
مگان گفت: وای نمیدونید که چقدر خوشحالم که شما دوتا دوباره باهم حرف میزنید دیگه داشتید خستم میکردید

اون حرف از خوشحالی میزد ولی خبری از خوشحالی توی چهرش نبود و معلوم بود چیزی رو ازم قایم میکنه و میدونستم ریتا هم ازش باخبره ولی بهم نمیگه که به احتمال زیاد دلیل رفتنش به پل هم همون بوده.
سرمو پایین انداختم و گفتم: منم خوشحالم داشتم دیوونه میشدم
ریتا هم لبخندی مصنوعی زد
پرسیدم :شما دوتا امروز چتون شده؟
مگان دستی به کمرم کشید و گفت: هیچی چطور مگه
و باز هم داشت دروغ میگفت.
گفتم: هیچی همینطوری
ریتا:خب راجع به خودتون بگی...
مگان سری تکون داد و مانع ادامه حرفش شد ولی من جوابش رو دادم: خوبه میدونی مگان جزو کسایی برام شده که راحت باهاش ارتباط برقرار میکنم
مگان میخواست همه چیز رو عادی جلوه بده پس موهایی که تو صورتم ریخته بود رو پشت گوشم داد و گفت:اره تازه هر شب میاد تا کنار هم بخوابیم اصلا هم برای این نیس که هم اتاقیش رفته و تنها از هیولاهای اتاقش میترسه
خنده ای مصنوعی کردم و بلند شدم و گفتم :باید برم ،  مگان شب میبینمت فعلا

با ریتا خدافظی کردم و سر کلاس رفتم و به ریتا یه اس ام اس دادم: ساعت دوازده روی پل باش به مگان هم چیزی نگو
باید میفهمیدم چه خبره از اینکه بهم دروغ میگفتن حس خوبی نداشتم و میدونستم اتفاق بدی قراره بیوفته...

*Vote/Cm plz

ColorsWhere stories live. Discover now