از تعطیلات ده روزی گذشته بود و ده روز بیشتر نمونده بود ، با لِئآ روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم یه رمانِ الکترونیکی به نام «شوالیه ای برای به یاد آوردن» که غیرقانونی دانلود کرده بودم و خواهش و تمنای نویسندش رو برای جلوگیری از دانلود غیر قانونی ندید گرفته بودم میخوندم فقط یه کلمه میتونم راجع بهش بگم محسور کننده بود .
دلیل اینکه جذبش شده بودم این بود که کلیشه ای نبود باید قبول کنیم که ما وابسته به کلیشه ها هستیم و اگر چیزی مخالف با کلیشه باشه از اون خوشمون نمیاد به طور مثال همه فیلمی که دو عاشق و معشوق بهم میرسن رو دوست دارن ولی اگه اون دوتا بهم نرسن اسم فیلم رو تلخ میذارن ، تلخ با غمگین بودن فرق داره «نقص ستاره ی بخت ما» یه رمان غمگینِ ولی رومئو و ژولیت یه رمانِ تلخ ِ ، امیدوارم منظورم رو از تلخ و غمگین فهمیده باشید بگذریم
البته باید اشاره کنم که من از کلیشه متنفرم و همیشه این دیدگاه رو داشتم که کلیشه ها رو باید کنار گذاشت که البته باید بگم با ورود یه فرد توی زندگیم نه تنها کلیشه ها کنار گذاشته شد بلکه قوانین زندگیم تغییر کرد.
لِئآ هم کنارم دراز کشیده بود و با گوشیش وَر می رفت
صدای زنگ خونه به گوش رسید چون در اتاقم باز بود مادرم رو دیدم که دوون دوون به سمت در خونه میرفت
داد زدم:کیه ؟
در حالی که از پله ها پایین میرفت فریاد زد :احتمالا جاشِاز جام بلند شدم و گوشیم رو روی تخت رها کردم
لئآ هم بدنبال من بلند شد و از پله ها پایین رفتیم
جاش با اون موهای قهوه ای رنگش رو دیدم که مادرم رو در آغوش گرفته به سمتش رفتم و بغلش کردم و گفتم: فکر کنم کسای بهتر از ما پیدا کردی که دیر اینجا میرسی
دستاش رو دورم محکم تر حلقه زد و گفت:هیچ جا خونه ی آدم نمیشه
از بغلش در اومدم ، جاش با لئآ سلام و احوال پرسی کرد.اون ها از بچگی دوستای خوبی بودن چون فقط سه سال اختلاف سنی داشتن ولی رابطه ی من و لِئا خیلی نزدیک تر بود یه جورایی میشه گفت من دوستی ِ جاش و لِئآ رو بهم زده بودم.
سر میز ناهار نشسته بودیم پدرم هم به جمعمون اضافه شده بود
همه شروع به خوردن کردن و جاش رو به من پرسید: دانشگاه چطور بود؟
جواب دادم:آم خوب
مادرم گفت: راست میگه چرا از دانشگاه چیزی برامون نگفتی
شونه ای بالا انداختم و گفتم :چیزی برای گفتن نیستو راست هم میگفتم چی قرار بود بهشون بگم اینکه دخترشون تو دانشگاه دوست دختر داشته و چندتا هرزه ی بی فکر که اعتقادِ بی وصفشون به عیسی مسیح کورشون کرده تا سر حد مرگ کتکم زدن که البته تمام این مدت جای خراش عمیقی که روی شقیقه ام مونده بود رو با موهام پوشونده بودم و با یه دختر که عاشق یه دختر خیانت کار بی وفا توی رابطس هم اتاقیم ؟
بعضی وقتا باید بدونی چی جواب بدی و بگی ولی بعضی وقت ها هم باید بدونی چه چیز هایی رو نگی و اتفاقایی که برام افتاده بود چیزهایی بودن که نباید بهشون گفته میشد و البته باید بگم که لِئآ از همه چیز خبر داشت چون همه ی ماجرا رو براش تعریف کرده بودم و وقتی لئا سکوتم رو دید و جوابم رو شنید مدام زیر زیرکی میخندید ، دوست داشتم بلند میشد و تا جون داشت می زدمش
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE