ساعت از دوازده گذشته بود و سرمای هوا سوزناک بود کلاهم رو محکم تر کردم و تا پیشونیم پایین کشیدم
صدای پای ریتا رو روی سنگ فرش یخ زده ی پل شنیدم با دیدنش گفتم: فکر کردم نمیای
ریتا در جوابم گفت: تو دیوونه ای اِما
جواب دادم:چه اشکالی داره؟
گفت: هیچی فقط بعضی وقتا خودت رو به کشتن میدی
گفتم: میخوام یه چیز رو بدونم امیدوارم باهام صادق باشی
پرسید: چی؟
گفتم: چند روزه مگان ناراحته و راجع بهش دروغ میگه چی شده؟
درجوابم گفت: نمیدونم راجع به چی حرف میزنی
صدام رو بلند تر بردم و گفتم: داری دروغ میگی ریتا بهم بگو
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: نمیتونم باید برمسریع روش رو برگردوند و تنهام گذاشت و نذاشت حرف دیگهای بزنم
به ماه نگاهی نیم نگاه انداختم ماه کامل بود و منظره ی فوق العاده ای به وجود آورده بود روی پل دراز کشیدم و دستام رو بهم گره زدمو به ماه خیره شدم و منتظر شدم تا سلسله ی افکارم بهم وصل بشه
ولی نمیدونم چرا شاید به خاطر اینکه مغزم یخ زده بود هیچ فکری نداشتمبرای مدت کوتاهی همچنان روی پل دراز کشیده بودم ولی سرمای بیش از حد اذیتم کرد و بلند شدم
راه خوابگاه B رو درپیش گرفته بودم و کلیدی که مگان بهم داده بود رو دردست داشتم و تکون میدادم تا صداش همراهم باشه ، الان که فکر میکنم میفهمم که چرا اون داشت قفل خوابگاهش رو عوض میکرد.
در اتاق رو آروم بازکردم داخل رفتم کلاه و ژاکتم رو در آوردم و آروم روی تخت نشستم تا بوت هام رو دربیارم ولی مگان بیدار شد و چشماش رو باز کرد آروم گفتم: ببخشید که بیدارت کردم درحالی که چشماش بسته بود گفت: اشکالی نداره
رو شونش تکیه داد و نگاهی بهم کرد و گردنم رو نوازش کرد و گفت: فکر کردم نمیای
لبخندی زدم و گفتم:نمیتونم تنهات بذارم
رو به روش دراز کشیدم و به صورت خالی از نقصش خیره شدم
پرسید:امشب عجیب شدی
گفتم :نه فکر نمیکنم
صورتش رو جلو آورد و بوسیدمش گفتم :شب بخیر
دستش رو روی شونم گذاشت و منو جلوتر کشید و بغلم کرد و گفت:بدنت یخ کرده ولی به هر حال دلم واسه این شبا تنگ میشه !
چشمام رو با شنیدن انعکاس این حرف بستم و خوابم برد.چشمام رو باز کردم مگان توی تخت نبود، لباس پوشیدم به خوابگاه خودم رفتم و کتابام رو برداشتم.
وقتی از اتاق بیرون اومدم کوتوله ی مذهبی هم توی راهرو بود و چپ چپ بهم نگاه میکرد با بی تفاوتی از کنارش رد شدم و به کافه رفتمریتا و مگان پشت یه میز رو به روی هم نشسته بودن و گرم صحبت کردن بودن و متوجه من نشدن نزدیک شدم و تونستم یکم از حرفای ریتا رو بشنوم: تو باید بهش بگی اون حق داره بدونه
جلو رفتم و پرسیدم: حق دارم چیو بدونم؟
سریع بهشون نزدیک شدم و منتظر جواب شدم ولی جفتشون ساکت بودن
ریتا با دیدن من رو به مگان گفت:واقعا مگان؟ نمیخوای بهش بگی؟
گفتم: فک کنم به اندازه ی کافی براش ارزش ندارم
سریع سمت پیشخوان رفتم و یه قهوه برداشتم و بیرون رفتم ولی پشت سرم صدای مگان رو شنیدم که داشت منو صدا میزد بی توجه بهش بیرون اومدم و به پل سنگی رفتم
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE