Part6

1.1K 131 9
                                    

چشمام رو باز کردم سرم درد میکرد توی تخت ریتا بودم لباسی تنم نبود پیش خودم فکر کردم شاید کار احمقانه ای دیشب کردم و یادم نمی آد روی تخت نشستم متوجه یه کاغذ شدم که کنارم روی میز عسلی بود
برش داشتم و خوندمش: «دیشب داشتی از تب میسوختی ببخشید اگه لختی ! قرصی که برات گذاشتم رو بخور»

به میز عسلی نگاه کردم یه لیوان آب و قرص سفید رنگی کنارش بود ، قرص رو خوردم و آب رو نوشیدم و خوندن رو ادامه دادم :شاید مادرم گفته باشه حتی مُرد هم به دیدنش نرم ولی خب اون مُرده و روحش نمیتونه شکارم کنه شنبه ی هفته ی دیگه میبینمت اون وقت صحبت میکنیم
ریتا

بعد نوشته ی ریزی آخر کاغذ نوشته شده بود:« در ضمن بدنِ بی نقص و زیبایی داری»
لبخند زدم و کاغذ رو روی تخت گذاشتم لباس پوشیدم کاغذ رو تا کردم و توی جیبم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.

دی جی رو دیدم که پیچ گوشتی به دست داشت با قفل اتاقش ور میرفت گفتم: هی...
دست از وَر رفتن با قفل برداشت و در حالی که با تعجب نگاهم میکرد پرسید: تو توی اتاق ریتا بودی؟
گفتم: آره
پرسید:خودش کجاست؟
گفتم: رفت خونه ، مادرش مُرده
گفت:اون رو که گفت ولی راجع به اینکه میخواد بره حرفی نزد
گفتم: منم نمیدونستم بیدار شدم و دیدم نیست
درحالی که سر تکون میداد گفت: ریتای همیشگی
پرسیدم: تو و ریتا دوستای قدیمی هستین؟
گفت:من سالِ سوم دبیرستان بودم و اون یه تازه وارد بود از اون زمان همدیگرو میشناسیم
جواب دادم:جالبه
گفت: هیچ وقت اون روزا رو یادم نمیره ، اون واقعا شر بود
گفتم: راست میگی شیطنت ازش میباره

دوباره پیچ گوشتی بدست گرفت و مشغول شد وگفت: برعکس تو اِما، تو واقعا خنثی ای
لبخند زدم و گفتم: صبر کن ببینم تو اسمم رو میدونی
لبخند زد و گفت: آره خب
پرسیدم:بی ادبی نیس که اسمت رو ندونم و اسمم رو بدونی ؟
دست از کار کشیدو گفت: آره راست میگی من مگانم
دستی توی موهای بلند مشکی رنگش که تهش رو قرمز بود کرد و گفت: خسته شدم
پرسیدم: داری چیکار میکنی؟
جواب داد:قفل رو عوض میکنم
گفتم: بذار کمکت کنم
پرسید: میتونی ؟
گفتم: چرا که نه
و لبخندی زدم مگان دانشجوی سال آخر بود برای همین فکرش رو نمیکردم که توی دانشگاه ما باشه چون واقعا سن چهرش از یه دانشجو بیشتر میزد

دختری وارد خوابگاه شد مگان با دیدنش گفت : مگه نگفتم این ورا پیدات نشه؟
دختر که آشفته و ناراحت به نظر میرسید گفت: مگان ببخشید اون شب...
مگان نذاشت حرفش رو تموم کنه و گفت: تو برای من مُردی فهمیدی؟ دیگه واسم مهم نیس اون شب چه اتفاقی افتاده
سعی کردم خودم رو مشغول روی قفل نشون بدم تا مگان از اینکه من اونجا هستم خجالت نکشه
دختر بهم ریخته به نظر میرسید و مگان هم ناراحت شده بود
دختر گفت: یه شانس دیگه بهم بده
مگان موهاش رو عقب زد و گفت:به تو شانس دوباره دادن مثل خون دادن به یه مُردس
دختر گفت: ولی...
مگان وسط حرفش پرید و نذاشت ادامه بده و گفت:فقط از اینجا برو
دختر دیگه چیزی نگفت و بیرون رفت

ColorsWhere stories live. Discover now