Agust 2012
ترم دانشگاه هم تموم شد و تموم واحدام رو پاس کردم فقط یه سال دیگه باید درس میخوندم واقعا عالی بود برعکس ریتا که چون واحدای زیادی رو افتاده بود باید یه ترم دیگه دانشگاه رو تحمل میکرد .من واحدای زیادی برداشته بودم برای همین درسم خیلی زود تموم میشد ولی به جاش از سه ماه تابستون یه ماهش رو به دانشگاه رفته بودم فقط میخواستم زودتر تموم بشه .
ریتا برای تعطیلاتش با اَلی یه آپارتمان اجاره کردن و من هم برگشتم خونه، سه روزی میشد که به خونه برگشته بودم و منتظر بودم دوباره خل بازیام با لِئآ شروع بشه ولی من آدم سابق نبودم انگار تو خماری مونده بودم یا چیزی که متعلق به منه ازم گرفته شده بود .
زیاد حرف نمیزدم و بیشتر فکر میکردم ، غذا نمیخوردم و سیگار میکشیدم البته بدون اینکه لِئآ یا کسی بفهمه، روی تخت لِئآ ولو شده بودم و سرم رو روی پاش گذاشته بودم و به سقف نگاه میکردم و فکر میکردم و خودش مشغول خوندن یکی از کتابایی بود که باید بهش اجازه ی چاپ میداد
برگه ها رو به طرفی پرت کرد و گفت: این چرنده
سر تکون داد و پاش رو از زیر سرم کشید
بعد باعصبانیت گفت: تو چته؟ از وقتی اومدی زیاد حرف نمیزنی ها چیه؟
نگاهی بهش انداختم سرم رو تکون دادم و گفتم: هیچی خوبم
لِئآ از رو تخت بلند شد و جلوم وایساد و گفت: تو خوب نیستی
گفتم: بس کن لِئآ نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم خودش کوهی از مشکلات بود و منم نمیخواستم مشکل من هم بهش اضافه بشه پس از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ،لِئآ از کوره در رفت و به فرانسوی یه سری کلمات گفت که فکر کنم فحش و ناسزا بودن .در اتاقم رو پشت سرم بستم و قفل کردم لِئآ سعی کرد درو باز کنه ولی وقتی دید قفله به ناسزا گفتنش ادامه داد و به اتاقش رفت.
لب پنجره نشستم و یه سیگار روشن کردم و به این فکر فرو رفتم که اَشلی الان دقیقا کجاس ؟ داره چیکار میکنه؟ با کیه؟ اصلا حالش خوبه؟سیگار و تموم کردم و با اسپری بوی دود رو از بین بردم لباسمم عوض کردم تا بوی دود نده، از خونه بیرون زدم تا با لِئآ درگیر نشم.
هوای لندن اینش خوب بود که با اینکه تو ماه دوم تابستون بودیم بازم هوا ابری و خنک بود بعضی وقتا هم بارون میومد و هوا رو خنک تر میکرد،
جای مورد علاقم از لندم محوطه ی بیگ بِن بود چون همیشه یه نیمکت خالی برای نشستن و فکر کردن پیدا میکردی و میشستی به مردم انگلیس که برای شغلشون اینور و اونور میدوئَن نگاه میکردی یا توریستایی رو میدیدی که با تعجب و گنگ به اطراف نگاه میکنن و از همه چی عکس میگیرن
روی یه نیمکت نشستم و سیگار دیگه ای روشن کردم
همون لحظه لِئآ اومد و کنارم نشست سعی نکردم سیگار رو قایم کنم چون دیده بودش و با اینکار خودم رو مسخره میکردم پس سعی کردم حق به جانب بشم و گفتم: تو منو تعقیب کردی؟
گفت: انتظار داری با این حالت ولت کنم؟
چیزی نگفتم
بهم نگاهی کرد و گفت: منم از اونا میخوام
و به سیگارم اشاره کرد، شنیدن این حرف مثل شنیدن یه فحش و ناسزای خیلی ناجور برای اولین بار از خرخون کلاس توی دبیرستان بود
با تعجب نگاهش کردم و یه نخ از پاکت در آوردم و بهش دادمبه نگاهم بی توجه ای کرد و من گفتم: توام سیگار میکشی ، اون ... اون موقعا که در اتاقت رو قفل میکردی تو توام سیگار میکشی...
انگار چیز مهمی کشف کرده بودم و برام عجیب بود
فکر کنید کسی که شغلش خوندن کتاب باشه سیگاری باشه با عقلم جور در نمیومد ، بدون گفتن چیزی شونه بالا انداختپرسیدم: چرا سیگار میکشی؟
گفت: فکر کردی حرصم و از اون ورق پاره های لعنتی رو چی خالی میکنم
سری تکون دادم و اون پرسید : تو خودت چرا سیگار میکشی؟
به ساعت بیگ بن که داشت ساعت پنج بعد از ظهر رو نشون میداد نگاهی انداختم و گفتم: چون مسکن برای روحی که درد میکشه کار نمیکنه
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: بگو چی شدهداستان رو براش تعریف کردم ، بهش گفتم که به دختری که توی کلاب دیده بودیم دلبسته شدم ، گفتم که باهاش همکارم ، گفتم که قراره مال من نشه چون همین الانش با کسی دیگس ،گفتم که چه مشکلاتی بعد از رفتنش برام پیش اومده .
لِئآ بعد از شنیدن حرفام گفت: واقعا وضع بدیه ، سعی کردی پیداش کنی؟
گفتم: چندبار بهش زنگ زدم ولی جواب نمیده
پرسید:خونش چی؟
گفتم: اونجا هم یه بار رفتم ، خونه نیست
گفت: گیرم که پیداش کردی میخوای چیکار کنی ؟
سریع جواب دادم: بهش میگم
گفت: چیو؟
گفتم: اینکه دوسش دارم
لبخندی زد میدونستم ته دلش داره مسخرم میکنه
گفت: تو خودت میگی مال تو نیس
گفتم:بدونه بهتره! من بهش میگم ، من بهش میگم ، حالا ببین.
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE