دو هفته از ثبت نامم گذشته بود و ایمیل تاییدم رو دریافت کرده بودم و طبق برنامه ای که به دستم رسیده بود باید سه جلسه کلاس که نحوه ی برخورد با دانش آموز و امور ضروری بود میگذروندم ولی قبلش باید توسط مدیر مجموعه که یه خانوم به نام ربکا پِآنی مصاحبه و تایید میشدم که کار ساده ای به نظر نمیومد ولی به هرحال باید انجام میشد.کیفم رو روی دوشم انداخته بودم و داشتم به طرف خروجی ِ دانشگاه میرفتم ، ریتا خودش رو بهم رسوند و گفت: مطمعنی میخوای این کارو بکنی؟
گفتم: ریتا ! اینکار اصلا مسخره نیست این آینده ی منه
ریتا دستی به موهاش زد وگفت: از تدریس متنفرم
گفتم: بی خیال ریتا باشه؟ بذار کارمو انجام بدم
بندای کوله ام رو محکم تر توی دستام فشار دادم و قدم هام رو محکم تر برداشتم
با سماجت پرسید:اگه با بچه های نق نقو بیوفتی چی؟ اگه اذیتت کنن؟
با کلافگی گفتم : ریتا من با مدرک ادبیات چه کار دیگه ای جز این میتونم انجام بدم؟ هان ؟
ساکت شد و جوابی نداشت که بگه و ادامه دادم:این یه فرصت رویایی ِ خب؟ نگران نباش از پسش بر میام فقط بهم اعتماد کن من دارم کار درستی میکنمچشمم به اَلی خورد که کتاب به دست داشت از خوابگاهش بیرون میومد و لبخندی زدم و گفتم:
درست مثل تو و اَلی یه ترکیب که کلمهی درست رو میسازناَلی و ریتا باهم عالی بودن ، نمیشه گفت که وارد رابطه شده بودن ولی باهم بیرون میرفتن و قرار دونفره میذاشتن
برای تاکید سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم: دقیقا
دستی به شونه اش کشیدم و گفتم: دیگه باید برم برام آرزوی موفقیت کن چون بهش نیاز دارمبه ساختمون که رسیدم کمی وارسیش کردم دو طبقه بود ولی ساختمون کشیده ای بود منظورم اینه که تعداد کلاساش زیاد بود و میشد اینو از تعداد پنجره هاش فهمید ، نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم .
اعلامیه بزرگی که روش نوشته شده بود:«کاراموزان جدید برای مصاحبه با مدیر به این سمت» و فلشی که به سمت چپ اشاره میکرد رو دیدم و مسیرم رو به پیش گرفتم
سالن تقریبا شلوغ بود و به جز من ده یازده نفری اونجا بودن که به نوبت داخل میشدن و بیرون میومدن تا منتظر بمونن و ببینن که جزو پنج کاراموز مورد نیاز قبول میشن یا نه
روی صندلی نشستم و به طور عصبی پامو تکون دادم
استرس داشتم و نمیتونستم لرزش پام رو کنترل کنم
چون تقریبا آخرین نفر رسیده بودم پس اصولا آخرین نفری هم بودم که باید با مدیر مصاحبه میکردم وقتی آخرین نفر بیرون اومد به سمت در رفتم و نفسی عمیق کشیدم و آروم در زدم و وارد شدم .دو طرف اتاق کتابخونه بود و جلوی پنجره میزی بزرگ قرار داشت که مدیر پشت اون نشسته بود و سرش پایین بود وداشت برگه های جلوش رو مرتب می کرد
روی صندلی ای که جلوی میز مدیر بود نشستم و کولهام رو کنار پام گذاشتم.
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE