درب اتاق رو باز کردم ، زویی طبق معمول هدفون بگوش سرش تو کتاب بود رو زانوش زدم تا متوجهم بشه ، هدفونش رو از گوش هاش دور کرد و پرسید:چیه؟
گفتم: ریتا رو ندیدی؟ یا باهاش حرف نزدی؟
جواب داد: نه همون که ظهر گذاشت و رفت دیگه ندیدمش
سری تکون دادم و به سمت در رفتم تا پیداش کنم و باهاش حرف بزنم و در اون لحظه زویی حرفی رو زد که افکارم رو زیر رو رو کرد
اون گفت: شاید به خاطر تو بوده !
با شنیدن حرفش بهت زده برگشتم و بهش نگاهی انداختم و گفتم: چی؟
زویی در جوابم گفت: من چیز زیادی از چیزی که بین شما دوتا بوده و هست نمیدونم ... فقط... دارم میگم که ..... شاید .... دودلی ِ ریتا برای تو بوده باشه !با این حرفش تکه تکه و پاره پاره شدن و صدای شکستن خودم به گوشم رسید ،گفتم: این امکان نداره زویی ، اون ... اون نمیتونه ....
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت: نمیتونه دوستت داشته باشه؟ چرا؟ مگه تو چی کم داری؟
گفتم: من... نمیدونم من مطمعنم به خاطر من نبوده
راستش با حرف زویی به شک افتادم و دوست نداشتم که اینطور بوده باشه
سریع در جوابم گفت: چرا؟ کسی حق نداره تورو دوست داشته باشه؟ تو چرا اینطور فکر میکنی
گفتم: من لیاقتش رو ندارم میفهمی؟ من لیاقت ندارم که دوست داشته بشم
زویی دیگه عصبانی شده بود بلند شد و رو به روم وایساد گفت: چرا؟هیچ جوابی نداشتم بدم، چرا از اینکه حس کنم کسی من رو دوست داره متنفر بودم؟ چرا خودم رو لایقش نمیدونستم؟ چرا حتی با فکر اینکه کسی دوستم داره خجالت میکشیدم؟نداشت من چه مشکلی دارم؟ من چِم شده؟ و هزاران سوال بی جواب دیگه شاید به همین خاطر بود که وابسته و دل بستهی اشلی شده بودم ، اون بهت اهمیت میداد ولی دوستت نداشت و یه جورایی مکمل من بود که دوست ندارم بفهمم کسی دوستم داره! شاید این طرز تفکر عوض بشه ولی در اون لحظه تنها دلیل جذب شدنم به اشلی بود .
بدون جواب دادن به سوال زویی ژاکتم رو از روی تختم برداشتم و تنم کردم و بیرون اومدم ، تنها جایی که به ذهنم میرسید میتونم ریتا رو پیدا کنم پل سنگی بود و حدسم کاملا درست بود ، روی پل سنگی نشسته بود و به نرده ی سنگی پل تکیه زده بود.
هوا سرد بود، بارون نمیومد ولی همه جا بوی خیسی میداد ، خورشید هم کم کم داشت غروب میکرد و به ماه سلامی میکرد و محو میشد ، کلاه ژاکت خردلی رنگش رو روی سرش انداخته بود و زانوهاش رو توی آغوشش گرفته بود منم کنارش نشستم .
انگار میدونست منم ، سرش رو بالا نیورد همه ی جرئتم رو جمع کردم تا سوالم بپرسم ، لبام رو داخل دهنم بردم و یکم فشار دادم تا فشارشون رو حس کنم و بفهمم که آیا من واقعا بیدارم؟ آیا من واقعا دارم این سوال رو میپرسم؟
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: چرا نمیخوای پیشنهاد اَلی رو قبول کنی؟
جوابی نداد
سوالم رو دوباره پرسیدم ، این بار یکم تکون خورد و خودش رو جابه جا کرد و گفت: چون زوده
گفتم: بالاخره میتونی بعد از یه مدت جواب بدی یه چیز جز زمان رو بهونه کن
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE