از کلاس ِ تکریم ارباب رجوع که مربوط به نحوه ی برخورد با والدین بچه ها بود بیرون اومدم و وسایل اضافیم رو توی کمدی که بهم داده بودن گذاشتم یه جلسه تا تبدیل شدنم به معلم ِتازه کار ولی کم حقوق نمونده بودبه سمت در خروجی رفتم و متوجه صدای آهنگی شدم که از یکی از کلاس ها میومد ، پشت در کلاس وایسادم و از پنجره ی شیشه ای در نگاهی به داخل کردم .
چندتا بچه ی هفت هشت ساله جلوی اشلی وایساده بودن و گیتار زدنش رو نگاه میکردن بدون اینکه متوجهم بشه داشتم نگاهش میکردم ، من میشناختمش ، من اونو قبلا دیده بودم ولی یادم نمیومد و این، اَشلی رو به قدیسی که مردم منحرف توی خواب هاشون میبینن تشبیه کرده بود .
آهنگی که داشت میزد تموم شد و چنگ هاش رو از گیتار جدا کرد و سرش رو بالا آورد انگار نگاهی اضافی رو روی خودش حس کرده بود به سمت در نگاهی انداخت ولی من خودم رو قایم کردم و سریع از اونجا بیرون رفتم .
فکرم درگیر این بود که اَشلی رو کجا دیدم واقعا یادم نمیومد و باعث نگرانیم شده بود ولی این تنها چیزی نبود که منو نگران میکرد فردا روزی بود که من به دههی دوم زندگیم پا میذاشتم و این ترسناک بود انگار همین دیروز بود که به مهدکودک میرفتم و انگار همین دیشب بود که استرس قبولیم توی دانشگاه رو داشتم.
زمان داشت از دست میرفت ، عمرم داشت ذره ذره توسط قانون بی وفا و دو رویِ زمان ازم گرفته میشد
دوست نداشتم خبری از تولدم بشنوم برای همین به هیچکس تاریخ تولدم رو نگفته بودم چون از شنیدن جمله ی «هی اِما تولد مبارک » متنفر بودم.کتابای درسیم رو جلوم باز کرده بودم و الکی بهشون نگاه میکردم، تلفنم زنگ خورد ناشناس بود جواب دادم و هیچی نگفتم و منتظر شدم فرد روی خط اول حرف بزنه همیشه همین کارو میکردم چون اینجوری میفهمیدم مزاحم تلفنی دارم یا نه ، صدای خفه و گرفته ی یه دختر به گوش رسید:هی؟ اِما؟
من رو میشناخت هرکس که بود منو میشناخت پس جواب دادم:بله؟
صدا ضعیف تر به گوش میرسید که گفت: هی من به کمکت احتیاج دارم
با نگرانی پرسیدم:باشه ولی تو کی هستی ؟
گفت: اَشلی
از جام بلند شدم و در حالی که اَشلی آدرس رو بهم میداد ژاکتم رو برداشتم و به سمت در رفتم گوشی رو قطع کردمزویی با استرسی که از حالت من بهش دست داده بود سرش رو از کتابش بیرون آورد و گفت: چی شده؟
گفتم: نمیدونم هرچی هست بده خیلی بده ، در رو پشت سرم بستم و با عجله بدون گرفتن مجوز به سمت پل سنگی رفتم تا با پریدن از حصار اون طرفش دزدکی بیرون برمبه جاده رسیدم خوشبختانه به آخرین اتوبوس شب رسیدم و سوارش شدم نگران بودم،نگران اینکه شاید بلایی سر اَشلی اومده باشه.
از اتوبوس پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم و سریع به دنبال اسم خیابونی که اَشلی بهم گفته بود گشتم
بارون نم نم باریدن گرفته بود و زمین رو خیس میکرد
کوچه رو پیدا کردم و به خونه ای که آدرسش رو گرفته بودم رسیدم ، اومدنم در کل بیست دیقه طول کشیده بود.
اَشلی روی پله های ایوون نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود ، سریع به طرفش دویدم و پرسیدم:چی شده؟
به در خونه نگاهی کرد انگار داشت با چشمای خیسش به داخل خونه اشاره میکرد و گفت: مُرده
گفتم: چی؟
سریع داخل رفتم پسری بیست و چند ساله روی کاناپه بی هوش بود .
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE