Part25

638 82 11
                                    


یکی دیگه از چیزایی که متوجهش شده بودم اما به جزئیاتش دقیق نشده بودم ، تغییر رنگ موهای اَشلی بود، اونا آبی شده بودن و چندتا خالکوبی هم به بدنش اضافه شده بود.

بهش خیره مونده بودم ، به کبودی دو تا پاهاش، البته پاهاش نه یکی روی رون پاش و اون یکی پشت پای دیگش بود ، اصلا گذر زمان رو متوجه نشدم ، چشماش رو باز کرد ، گیج بود ،گفتم: هی
پرسید:من کجام؟
گفتم: خونه ی من
گفت: ساعت چنده ؟
نگاهی به ساعت انداختم ساعت هفت بود
گفتم: هفت
دست توی موهای آبیش کرد و گفت: سیگار داری؟
گفتم: آره بیا
و پاکت رو به طرفش پرت کردم

از اینکه اینقدر خودش رو به بیخیالی زده بود اینگار نه انگار که شش ماه بدون خبر غیبش زده بود عصبانی بودم
اخم کردم و و غضب و خشمم رو چاشنی صدام کردم و گفتم : معلوم هست تو کجا بودی؟
اَشلی: نیازی نیست که بدونی
گفتم: لعنت بهت اَشلی ، لعنت بهت
وقتی عصبانیتمو دید گفت: باشه باشه معذرت میخوام
صدامو بلندتر کردم و گفتم: شیش ماه اَشلی ، شیش ماه غیبت زده بود حتی نمیدونستم بلایی سرت اومده یا نه
اونم صداش رو بلندتر کرد و گفت: اصلا مُرده بودم به حال تو چه فرقی میکنه؟

به خیال خودش درست میگفت به حال گرفته‌ی من فرقی نداشت ولی نمیدونست این شیش ماه به من چی گذشته منم نمیخواستم متوجه ضعفم در مقابل خودش بشه پس گفتم: راست میگی ، به حال من چه فرقی میکنه
بلند شد و دنبال لباساش گشت
گفتم: لباسات کثیف بود گذاشتم بشورمشون بیا از لباسام یکی رو انتخاب کن و بپوش ، کمد لباسم رو باز کردم
یه شلوار و یه تیشرت مشکی با یه سویشرت آبی رنگ برداشت و پوشید ، تشکر کرد ، نمیتونستم ازش نپرسم که کجا بوده طاقت نیوردم و نگاهی بهش کردم و پرسیدم: تمام این مدت کجا بودی ؟
بهم نگاه کردم و گفت: اینجا نبودم منظورم لندنه
سری تکون دادم و گفتم: با روبی بودی؟
جواب داد : نه تنها بودم ، پنج ماهی میشه که با روبی بهم زدم
سری تکون دادم و گفتم: پس برگشته ،  که اینطور باشه فکر کنم سرت اینقدر گرم بوده که جواب تلفنامم ندی
گفت: نمیتونستم تلفن نداشتم .
گفتم: چطور ؟
جواب داد: گم و گورش کرده بودم تا کسی پیدام نکنه
از اتاق بیرون رفت و به سمت در رفت درو باز کرد و توی چهارچوب در وایساد و قبل از رفتنش به پشت سرش نگاه کرد و گفت: دلم برات تنگ شده بود
و بیرون رفت

بیرون رفت و وقتی از رفتنش مطمعن شدم روی زمین نشستم و صداش توی گوشم میپیچید ، دلم برات تنگ شده بود ، دلم برات تنگ شده بود ،نمیتونستم بی خیالش بشم ، شاید داشتم زیاده روی میکردم ، شاید منم مثل ریتا شده بودم ، علاقه ی زیادم بهش داشت از مسیر اصلی منحرفم میکرد از مسیری که شاید اصلا بهش تعلق نداشتم

لباس پوشیدم و تاکسی گرفتم و به دانشگاه برگشتم فرم رو با کلی خواهش و التماس تحویل دادم و به اتاقم برگشتم زویی خواب بود بدون اینکه صدایی ازم در بیاد روی تخت دراز کشیدم سعی کردم به خودم تلقین کنم که فردا روز بهتری خواهد بود با اینکه میدونستم اینطور نیست .

چشم باز کردم و دوش گرفتم و به سمت کافه رفتم
ریتا رو دیدم که متفکر به لیوان قهوه اش نگاه میکرد
پشت میز نشستم و سلام کردم
بی توجه بهم سری تکون داد و گفتم: اینجوری از دوستی که دو ماهه ندیدیش استقبال میکنی؟

همون موقع یکی از پشت بغلم کرد و محکم فشارم داد دستای قفل شده اش رو از خودم باز کردم و به زویی که این رفتار و با وجود اینکه منعش میکردم ادامه میداد سلام کردم و رو به ریتا گفتم: با اینکه از لوس بازی بدم میاد ولی آدم با دوستش اینجوری رفتار میکنه دیدی؟
ریتا به منو زویی چپ چپی نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت
گفتم: معلوم هست چته؟چی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟
گفت: نه راستش اتفاق بدی نیوفتاده
گفتم : پس چی با اَلی دعوا کردی ؟ اَلی کاری کرده؟
جواب داد: آره اَلی کاری کرده
گفتم: بی خیال ، اون که از سفیدی ِ لباساشم سفید تره
زویی زد زیر خنده و گفت: تیکه باحالی بود
واقعا هم باحال بود اَلی با اون لباسای سفیدش حال آدمو بهم میزد

ریتا گفت: راستش حس عجیبه وقتی صبح پا میشی میبینی صبحونه رو تختته
گفتم: اَلی واست صبحونه درست کرده چیش عجیبه؟
ریتا گفت: بذار حرفم رو تموم کنم
و ادامه داد: علاوه بر صبحونه اَلی اونجاست که کنار تختت زانو زده و یه حلقه جلوت گرفته
منو زویی باهم گفتیم: چی؟
من ادامه دادم: خاستگاری کرد؟ تو چی گفتی ؟ یکم زود نیس شما به زور یه ساله که باهمین !
ریتا هم حرف منو تایید کرد و گفت: منم همینو میگم هنوز زوده، نه پولی داریم نه شغل درست حسابی حتی اجاره خونه هم به زور میدیم دوباره سوالم رو تکرار کردم و گفتم:تو چی گفتی؟
جواب داد: جوابی ندادم
زویی پرسید: چی میخوای جواب بدی
گفت:همین ناراحتم کرده میترسم اگه بگم نه برای همیشه از دستش بدم

دستم رو روی دستش گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم ولی سریع دستش رو کشید و با عصبانیت گفت: با اینکار کمکی نمیکنی اِما
و بلند شد و رفت
رو به زویی کردم و گفتم: من فقط میخواستم آرومش کنم !
پرخاشگر بلند شد و بیرون رفت به زویی نگاهی کردم و منم از جام بلند شدم و سر کلاسم رفتم .

بعد هم از دانشگاه بیرون زدم و به مدرسه رفتم و روزای کاریم رو انتخاب کردم ،بدون پرسیدن چیزی از دفتر خانوم پِآنی بیرون اومدم وبه سمت درب خروجی رفتم .

اَشلی رو دیدم که به دیوار تکیه داده و سیگار میکشه
خودم رو متقاعد کردم این یه بار رو بهش بی محلی کنم نگاهی بهش انداختم سیگاری روی لبم روشن کردم و راهم رو کشیدم و رفتم .

که با شنیدن صداش سرجام متوقف شدم ، سر جام وایسادم و تکونی نخوردم ، دوباره صدام کرد روم رو برگردوندم ، سیگارش رو که نصفه کشیده بود به یه طرف پرت کرد و سلام کرد ،بی اعتنا سلامی کردم
گفت: مثل همیشه نیستی چت شده؟
پرسیدم: مگه همیشه ام رو دیدی مگه؟
سری تکون داد و گفت: آره ندیدم راست میگی اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: استخدام شدم
گفت: جدی؟ این واقعا خوبه
گفتم: آره
سیگارم رو از دستم کشید و شروع یه پُک زدن بهش کرد و گفت: میای بریم یه جایی؟
گفتم: میخوای با من بری بیرون؟
گفت: خب آره
گفتم: اَشلی اگه میخوای دوباره از خانوادت یا از هرچیز دیگه فرار کنی من همراهت نمیام !
گفت: نترس فقط میخوام شام بخوریم ، من هنوز اینجا کاراموزم فرار نمیکنم نگران نباش
گفتم: تو استخدام نشدی؟
گفت: معلومه که نه اونا به یه هیپیِ رسمی شده نیاز ندارن
و نیشخندی زد
گفتم: کی؟
گفت: امشب
گفتم: بهت خبر میدم هنوز برنامه کلاسیم رو کامل نگرفتم

دروغ میگفتم نمیخواستم فورا قبول کنم ، غرورم اجازه نمیداد نمیخواستم فکر کنه به من تسلط داره یا من هر حرفی که بزنه گوش میدم چقدر احمق بودم...

ColorsWhere stories live. Discover now