Part15

922 98 24
                                    


روز آخر تعطیلات بود فرم کنسل کردن کلاس های فلسفه و جایگزین کردن کلاس زبان فرانسه رو پر کردم و برای دانشگاه ایمیل کردم .

دور بودن از ریتا،مگان و زویی منو به حالت اولم برگردونده بود و حسابی گرفته کرده بود و درگیر با خودم بودم ، دوست نداشتم به این فکر کنم که من عادی نیستم و با بقیه متفاوتم منظورم اینه که دوست داشتن یه دختر و وارد رابطه شدن باهاش بدون اینکه از قضاوت کسی بترسم حتی برای خودم هم تعجب آور بود و به عقل خودم شک کرده بودم.

ولی جالب اینجاس که اون روز حتی معنی ِ تفاوت رو هم به درستی نمیدونستم ولی الان میدونم ، به نظرم تفاوت هم دو نوع داره تفاوت خوب و تفاوت بد
تفاوت بد یعنی وقتی داری تو خیابون راه میری بهت نگاه کنن و با بغلیشون راجع به تو حرف بزنن یا حتی مسخره ات کنن
ولی تفاوت خوب اینه که تورو برای داشتنش تحسینت کنن

کل دیشب رو داشتم به این فکر میکردم که چرا، چرا من باید از بین هفت میلیارد و خورده ای آدم که تقریبا نصفشون مرد هستن جذب نصفی که زن هستن بشم ولی جوابی درخور این سوال پیدا نکردم،کتابی که جوابم رو بده در دسترس نبود ، دوست هم نداشتم توی گوگل سرچ کنم چون مطمعن بودم یه سری مزخرفات که توی پی نوشت نوشته شده کپی پیگرد قانون دارد تحویلم میداد و خودم رو مجاب میکردم که این درسته در صورتی که درست نبود.

فرم رو پر کردم و لپتابم رو بستم و روی میز عسلی گذاشتم
لِئآ در زد و وارد شد
گفتم: چیه؟
گفت:میخوام بریم بیرون
پرسیدم:کجا؟
جواب داد:جایی که مخلوطی از الکل و موزیک باشه
گفتم: من نوزده سالمه کلاب رام نمیدن
گفت: یه کار میکنم که راه بدن
گفتم: بی خیال حوصله ی دردسر ندارم
گفت: اگه اینکارو نکنی فرانسه ناراحت میشه
و اخمی کرد
نفسِ سنگینم رو بیرون دادم و گفتم: باشه ولی نباید زیاد بخوریم
لبخندی زد و گفت: قول نمیدم
بلند شدم و شروع به جمع کردن وسایلم کردم و همه چیز رو برای رفتن آماده کردم ترجیح دادم سوار اتوبوسایی که به ساتهمتون میرفت بشم و وسط راه پیاده بشم و باقی راه رو پیاده برم نمیخواستم کسی منو برسونه چون از خدافظی کردن متنفر شده بودم و واسم فرقی نمیکرد طرف رو بعدا می بینم یا نه.

بعد از ظهر شد و پیرهنی سفید پوشیدم و بافتنی یقه هفتی هم روش پوشیدم که البته با اصرار لِئآ درش آوردم چون میگفت شبیه پیرمردا شدم بهش گفتم بی خیال موهای من بلنده من شبیه مردا نیستم ولی هزارتا دلیل آورد تا بالاخره تسلیم شدم و فقط پیرهن سفید رو پوشیدم .

معمولا آرایش نمیکردم چون به نظرم کار بی فایده ای بود و هیچ سودی برام نداشت لِئآ هم از آرایش متنفر بود به عبارت دیگه بگم اون به کل با مرتب بودن مخالف بود و معمولا موهای بلوند و کوتاهش رو ژولیده رها میکرد و کم پیش میومد که موهاش رو ببنده ،آماده شدیم و بیرون رفتیم ، سوار اتوبوس شدیم
پرسید: اسم کلابش چیه؟
گفتم: نمیدونم قبلا اسمش رو از کسی شنیدم گفتم بریم ببینیم چطوره
راست هم میگفتم زویی و فرانک توی این کلاب با هم آشنا شده بودن

ColorsWhere stories live. Discover now