Part3

1.4K 169 8
                                    


قدم هام رو آروم بر میداشتم و آروم به سمت خونه ی بتا راه افتاده بودم ولی ذهنم درگیر حرف زویی بود ، شاید راست میگفت یکی از دلایلی که دوست داشتم به اون پارتی برم ریتا بود با اینکه هیچ شناختی ازش نداشتم ولی از هم صحبتی باهاش لذت میبردم

فهمیدن اینکه تو چیزی متفاوت از بقیه هستی واقعا دردناکه چه بدنت متفاوت از دیگران باشه ، چه اخلاقت یا حتی تمایلاتت و برای من فهمیدن اینکه حتی کوچک ترین چیزم با دیگران متفاوته عذاب آور بود ، چون اگر متفاوت باشی همه نگاهت میکنن و سعی میکنن این تفاوت رو درک کنن و من دوست نداشتم کسی بهم نگاه کنه.

برای اینکه آتیش درونم که از عصبانیت شعله میگرفت آروم بشه روی نیمکتی نشستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم ولی اینو میدونستم که تمرکز کردن برای فکر نکردن به چیزی خیلی سخته چون خودِ این یه نوع یادآوری بهمون موضوعه! نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم و به راهم ادامه دادم .

به خونه ی بتا رسیدم به جرئت میتونم بگم یکی از بزرگترین پارتی هایی که تا به اینجای عمرم دیدم همین پارتی بود صدای موزیک دیوونه کننده بود ولی من عادت داشتم طبق صدایی که میشنیدم آهنگ های میکس شده پخش میشد پس یا یه دی جی اونجا حضور داشت یا یه نفر یه نوار میکس شده‌ی خوب پیدا کرده بود

هنوز دلشوره‌ی خاصی داشستم احساس میکردم اعضای داخلی بدنم از طرفی به طرف دیگه میره ولی با این حال وارد ساختمان شدم، به محض ورودم با چند پسر برخورد کردم، عرق کرده بودن و موهای به هم ریخته داشتن با خودم گفتم: مگه سن قانونی برای خوردن مشروبات الکلی بیست و یک سال نیست؟
چون همه ی افرادی که اونجا بودن مطمعنا بالای بیست و یک سال نبودن از جمله خودم.

که البته بعدا متوجه شد سرگروه خونه‌ی بتا به مسئولین دانشگاه پول میداد تا باهاشون کاری نداشته باشن البته باید بگم پولی که اون ها برای این جور پارتی ها خرج میکردن با هزینه ی شخصی نبود ، اون ها توی مسابقات مختلفِ ورزشی ، علمی، هنری یا هرچیز دیگه ای شرکت میکردن و با برنده شدن از دانشگاه جایزه میگرفتن یه جورایی میشه گفت که حالت کنایی جالبی بود که پولی که برای زحمتشون از دانشگاه میگرفتن به خود دانشگاه بر میگردوندن تا برای یه شب شاد باشن
پس میتونیم این نتیجه رو بگیریم که بی خود نبود که خونه ی بتا شده بودن.

توی مهمونی هیچکس رو نمیشناختم برای همین یکم مؤذب بودم حتی یه دانشجو که باهاش یه کلاس داشته باشم اونجا نبود ، گوشه ای رفتم و ساکت وایسادم و به جمعیت نگاه کردم تا فرد آشنایی رو ببینم همه شاد بودن و با آهنگ ِ کر کننده میرقصیدن
معماری ساختمون عجیب بود و اینگار برای مهمونی گرفتن ساخته شده بود

راهرو گوشه ی سالن بود و وسط سالن خالی بود و همه برای رقصیدن به اونجا میرفتن و گوشه ی اتاق میزی پر از نوشیدنی و یخ بود

ColorsWhere stories live. Discover now