Part21

660 83 10
                                    


بالاخره روزی که باید کلاسم رو تحویل میگرفتم اومد
کلاسام رو تموم کردم و به سمت مدرسه به راه افتادم
اشلی از وقتی موهام رو به طور دیوونه وار و احمقانه ای کوتاه کرده بودم من رو ندیده بود چون کلاسی نداشت به مدرسه نمیومد، موهام مخصوصا قسمت پشت سرم افتضاح شده بود نمیخواستم به آرایشگاه برم چون با وضعم موهام میفهمیدن من یه دیوونم!

واکنش ریتا و زویی رو با دیدن قیافم یادمه ، زویی گفت که جذاب شدم ولی خب آینه زیاد دروغگو نیست ریتا هم گفت که من یه احمقم و مثل دیوونه ها رفتار میکنم ، به هر حال قیچی رو دست زویی دادم تا پشت موهام رو برام درست کنه که به طور غیر قابل باوری خوب از آب در اومد.

به مدرسه رسیدم و وارد مدرسه شدم همه جا پر از بچه بود دلیل اینکه این کاراموزای جدید رو وسط سال استخدام کرده بودن این بود که معلمای پیر وسط سال بازنشسته شده بودن و کلاسا بدون معلم مونده بود به عبارت دیگه اونا مجبور شده بودن که ما کاراموزا رو استخدام کنن ولی با این حال روی کار ما نظارت شدیدی میشد.

به اتاق خانوم پِآنی رفتم و کلاسم رو تحویل گرفتم به من که ادبیات تدریس میکردم بچه های سن بالا داده بودن منظورم بچه هایی بودن که سال آخر دبستانشون رو میگذروندن

وقتی هفته ی پیش برای اولین بار با موهای کوتاه به اتاقش رفتم واکنش اون هم بعد از دیدن چهره ی جدیدم جالب بود اون به من مثل یه عجیب الخلقه (freak) نگاه میکرد ولی دو سه روز بعدش بهش عادت کرد.

قبل از اینکه وارد کلاسم بشم یه نفس عمیق کشیدم و در و باز کردم و سریع سمت میزم رفتم و کتابام رو روی میز گذاشتم و به بچه ها نگاهی انداختم ، اونا به طور عجیبی بهم خیره شده بودن عادت نداشتم بیست،بیست و پنج نفر همزمان بهم نگاه کنن حس بدی داشت و این حس بد مجبورم میکرد تا استرس و دلشوره داشته باشم

خودم رو معرفی کردم و پرسیدم که تا کجا کتاب درسی رو خوندن و شروع به خوندن شعر مزخرف و ساده ای از آندره ژید که توی درس مطرح شده بود کردم.

زمان کاملا از دستم در رفته بود و روی زمان کنترلی نداشتم وسطای شعر بودم که زنگ خورد و بچه ها سریع شروع به جمع کردن وسایلشون کردن فریاد زدم : یه خلاصه از همین درس برای جلسه ی بعد میخوام همه متوجه شدن ؟

شروع به جمع کردن وسایلام کردم یه دختر قد کوتاه یه سیب قرمز رنگ رو روی میزم گذاشت و گفت: این برای شماس
گفتم: وای تو خیلی شیرینی
و سعی کردم به طور مصنوعی خوشحالی خودم رو از یه سیب احمقانه ابراز کنم
دستی به سرش کشیدم و گفتم: ممنونم
گفت: شما خوشگلترین معلمی هستید که تاحالا داشتیم
خندیدم و گفتم: جدی ؟
گفت: حداقل از پیرزن قبلیه بهترید
کیفش رو بغل کرد و بیرون رفت .

یه لیوان آب داغ برای خودم ریختم و از اتاق استراحت معلما بیرون اومدم دوست نداشتم اونجا باشم عجیب نگاهم میکردن سرم رو که پایین مینداختم چشماشون رو روم حس میکردم و تا سرم رو بالا می آوردم همه خودشون رو طبیعی جلوه میدادن علاوه بر اون اَشلی هم اونجا نبود پس بیرون توی محوطه ی کوچیکی که پشت مدرسه بود رفتم و نفس عمیقی کشیدم و به آسمون که ابری بود نگاهی انداختم .

ColorsWhere stories live. Discover now