کلاس داشتم و نمیتونستم زیاد بمونم بلند شدم و لباس پوشیدم و پتو رو روی مگان کشیدم ، احساس بدی داشتم نه برای مگان برای کاری که کرده بودم مگان در اون لحظه مست و آسیب پذیر بود و تا جایی نمی فهمید داره چیکار میکنه و یه جورایی اون رو مجبور کرده بودم و تازه بعد از انجامش تازه فهمیدم که چه کار احمقانه ای کردم و به این باور رسیدم که من استعداد عجیبی توی گند زدن به اولین هام دارم(اشاره به بوسه ی اول زندگیش که خرابش کرده بود).سر کلاس نشستم و سعی کردم افکارم رو متمرکز کنم ولی تنها کاری که نمیشد کرد فکر نکردن به اتفاقاتی بود که افتاده بود و میدونستم تنها کسی که میتونست کمکم کنه کسی بود که مثل خودم آشفته ، گیج و تسخیر شده با یه راز تاریک باشه و اون شخص به طور قطع زویی بود.
وقتی کلاس تموم شد از چرت و پرتای روی تخته توی دفترم نوشتم و بلند شدم و بیرون زدم.
دم در کلاس زویی وایسادم تا بیرون بیاد باید خودم رو خالی میکردم ذهنم پر از سر و صدا بود افکارم داشت منو دیوونه میکرد و احساس میکردم اگر به وجودم خاتمه بدم همه چیز بهتر خواهد شد .زویی از کلاس بیرون اومد دستش رو گرفتم و کشون کشون بیرون بردم و روی نیمکتی که توی حیاط بود نشوندمش و کنارش نشستم
زویی که وضع آشفته ام رو که دید گفت : اِما ؟ چی شده با خودت چیکار کردی ؟با این که هوا سرد بود ، عرق کرده بودم و گرمم بود عرق روی پیشونیم روبا پشت دست پاک کردم و شروع کردم: زویی من .... من یه کار احمقانه کردم
زویی: چیکار کردی به ریتا مربوطه؟
گفتم: نه ..... آره.... نمیدونم
سرم رو بین دستام گذاشتم و سرم رو فشار دادم
گفت: اِما آروم باش مطمعنم به این بدی نیست
جواب دادم:هست زویی هست
گفت: چیکار کردی؟
گفتم: ریتا از من امتناع کرد نه به خاطر اینکه دوستم نداشت به خاطر اینکه فکر میکرد من قلبش رو میشکونم و تنهاش میذارم خلاصش اینکه فکر میکرد من احساسِ واقعی بهش ندارم و این فقط یه توهمه و یه روز با یه مرد ازدواج میکنم
گفت: شاید درست بگه
گیج نگاهش کرد وگفتم: تو داری چی میگی؟
گفت: این احساست به ریتا میتونه زودگذر باشه البته با توجه به اینکه خیلی زود به این احساسات رسیدی شاید اصلا تو برای دخترا ساخته نشدی
نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:فکر نمیکنم اینطور باشه زو
گنگ نگاهم کرد و پرسید: راجع به چی حرف میزنی؟ صبر کن ببینم تو چی کار کردی؟
توی چشمام اشک حلقه زد طوری که نمیتونستم زویی رو درست ببینم اشکامو پاک کردم و گفتم: من ... من...
از کاری که کرده بودم خجالت میکشیدم و کلمات برام سنگین شده بودن و تنهایی نمیتونستم بیرون بریزمشون
زویی:بگو اِما ادامه بده
نفسم رو تو دادم و سریع گفتم : با مگان خوابیدمسریع سرم رو پایین انداختم تا نگاه قضاوت گر زویی رو نبینم ولی اون روز نمیدونستم زویی کسی نیست که قضاوتم کنه اون کسی بود که درکم میکرد
با شنیدن این حرفم صداش بلندتر و متعجب تر شد و گفت: چیکار کردی ؟
اشکام دیگه سرازیر شده بودو نمیتونستم جلوشون رو بگیرم و گفتم: نمیدونم چم شده ، نمیدونم اون لحظه با خودم چه فکری میکردم میخواستم بدونم چه احساسی داره
خشم رو میتونستم توی چهرش ببینم اون عصبانی بود
پرسید:حالا چه احساسی داشت؟
گفتم:قدرت رو حس میکردم در عین حال زیبا بود و توصیف ناپذیر ولی....
زویی وسط حرفم پرید و گفت: ولی چی اِما ؟ تو الان دختری نیستی که چهار ماه پیش در خوابگاه رو باز کرد تو تغییر کردی و مطمعن نیستم این تغییرات به نفعت باشه!
تحمل حرفش برام سخت بود برای همین جواب دادم:من همونم...
زویی نذاشت دیگه ادامه بدم: نه نیستی یه دلیل قانع کننده برای کاری که کردی بیار
درحالی که سرم رو پایین انداخته بودم گفتم: میخواستم به ریتا ثابت کنم منم مثل اونم نمیدونم ... شاید میخواستم به خودم ثابت کنمزویی یکم آروم تر شده بود و سعی داشت موقعیتی که توش قرار داشتم رو برام مشخص کنه: میدونی با اینکارت ممکنه به احساسات مگان ضربه بزنی با توجه به وضعی که امروز داشت فکر کنم تا همین الان هم ضربه خورده تو داری چیزی رو میشکنی که قبلا شکسته و خب منصفانه نیست اِما !
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم نمیدونستم در جواب این حرفش چی بگم شاید اصلا جوابی برای این حرف وجود نداشت ، زویی راست میگفت من نه تنها مثل یه احمق رفتار کرده بودم بلکه توی این فاجعه نقش یه عوضی هم بازی میکردم.
بعضی فکر میکنن دنیا مثل یه تئاترِ و هرکس یه بازیگره ولی از نظر من اینطور نیست دنیا مثل تئاتری میمونه که شما کارگردانش هستید و افراد اطراف شما بازیگر هستن این نوع رفتار با بازیگراست که اون هارو مجاب میکنه توی نمایشنامه ی شما خوب بازی کنن یا نه
زویی هم با من بلند شد و بدون گفتن چیزی محکم منو در آغوش گرفت ، چقدراین نوع از بغل کردنش رو دوست داشتم حتی اگر بدبخت ترین فرد روی زمین بودم این نوع در آغوش گرفتنش کمکم میکرد و بهم امید میداد.از آغوشش در اومدم و چون کلاسای اون روزم تموم شده بود به خوابگاه رفتم زویی به خاطر اینکه کلاس داشت و نمیتونست کنارم باشه ازم عذر خواهی کرد و رفت... تقریبا غروب شده بود روی تخت دراز کشیده بودم و دست هام رو زیر سرم گذاشته بودم که در خوابگاه به صدا در اومد.
بلند شدم و سمت در رفتم و درب رو باز کردم ریتا رو با چشمای گریون دیدم ، به طور خیلی ناگهانی کشیده ای بهم زد که البته لایقش بودم اون شب اون کشیده بیدارم کرد از خوابی که توش بیدار بودم و غافل از اینکه چی داره دورو برم میگذره
سرم رو پایین انداختم واقعا قدرت این رو نداشتم که توی چشماش نگاه کنم
با صدایی که میلرزید گفت: به من نگاه کن
گفتم: نمیتونم
صداش رو بلندتر کرد و گفت: گفتم به من نگاه کن
نگاهی به چشمای گریونش کردم و گفتم: من ... متاس...
نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت:تو انتخابت رو کردی فقط قلبش رو نشکن ... و برگشت راهروی بی روح خوابگاه C رو طی کرد در حالی که اون کوتوله و پیروان ِ احمقش بهمون نگاه میکردن و کمی از موضوع گنگ ما رو متوجه شده بودن بیرون رفت.گردنم رو با دو دستام فشار دادم چشمام رو بستم و در و محکم کوبیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم تا اشکایی که منتظر تلنگری بودن تا سراریز بشن راه خودشون رو پیدا کنن.
باز هم توی زندگیم گند بالا آورده بودم سرم درد میکرد و باید تصمیم بزرگی راجع به اشتباه بزرگترم میگرفتم کاش ماشین زمانی وجود داشت تا من به اون روز برمیگشتم و همه چیز رو درست میکردم و کشیده ای دیگه به خودم میزدم تا فکرم سرجاش بیاد ولی اگه ریتا درست میگفت چی؟ اگه من تبدیل به کِیت دومش میشدم؟ باید هرطور میشد این افتضاح رو درست میکردم ولی فقط یه راه به ذهنم رسید نمیدونم شعار مسخره ی هر رابطه ای با عشق شروع نمیشه از کجا به ذهنم زد من باید بالغانه تصمیم میگرفتم و باور کنید یه دختر نوزده ساله بالغ نیست!
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE