سیزده روزی میشد که توی بربیکون بیکنز به گشت و گذار گذرونده بودیم همه چیز فوق العاده پیش رفته بود ، همه چیز بی نقص بود ، شناخت کافی رو روی اَشلی پیدا کرده بودم و دیگه میدونستم چه کارهایی رو دوست داره و این که مهارتی بی نظیر توی سکوت داره ، زیاد حرف نمیزد ولی میشد فهمید که چی داره توی کَلَش میگذره و این رو دوست داشتم .یه شب زیر سقف آسمون نشسته بودیم و به ستاره هایی که پرنور تر و زیادتر از همیشه به نظر میرسیدن نگاهی میکردیم بلند شد و به سمت ماشین اسقاطی و زنگ زده ای رفت که به نظر میرسید خیلی وقته مهمون ناخونده ی اونجاس روی سقفش ایستاد و دستش رو به سمت آسمون دراز کرد معنی این کارش رو نمیفهمیدم پس منتظر شدم تا برگرده
علت اینکارش رو پرسیدم و اون جوابداد: میخواستم ببینم دستم به ماه میرسه یا نه
حرفش برام مسخره و مضحک بود شاید هم احمقانه و تا حدی دیوانگی جلوه میکرد ، نمی دونستم در جوابش چی بگم و در مقابلش سکوت کردمخودش سکوتم رو شکست و گفت : روبی میگفت هر وقت دستت به ماه رسید بِدون آزاد ترین آدم روی دنیایی
نمیتونستم ربطش رو بفهمم ، هنوزم نفهمیدم و فکر نکنم هیچ وقت هم بفهمم چون نمیتونم تصور کنم روبی ،کسی که اون گیتار برقیِ بنفش رنگ رو توی دستاش میگیره و وحشیانه با ناخن هاش به تارهاش حمله میکنه همچین حرفی بزنه و فکر کنم موقع زدن این حرف یا مست بوده یا نشئه.برای اینکه سکوت نکرده باشم پرسیدم: حالا دستت بهش رسید؟
جوابداد : خیلی بهش نزدیک شد
این رو گفت و بلند شد و به چادر رفت تا بخوابه و من موندم و به آسمون خیره شدم و دستم رو دراز کردم تا ببینم دستم به ماه میرسه؟
.
.
.
از چادر بیرون اومدم و بدنم رو کشیدم تا خشکی بدنم از بین بره به آتیش که داشت نفسای آخرش رو میکشید هیزم اضافه کردم و بهش خیره شدم
حس خوبی نداشتم چون از چیزایی که داشت اطرافم اتفاق میوفتاد مطمعن نبودم ، حس میکردم دارم خواب میبینم ، اینقدر همه چیز خوب پیش میرفت که باورش سخت باشه ، اینگار داشتم خوابی رو میدیدم که دوست نداشتم ازش بیدار بشم.بریکون بیکنز از چیزی که فکرش رو میکردم پهناورتر بود منظره ها فوق العاده بود و زمین های زراعی بارور از گندم و انواع نباتات پر بود و منظره ی از یاد نرفتنی ایجاد کرده بود
افراد زیادی جز کشاورزا و مردم محلی از اونجا گذر نمیکردن و ما اغلب تنها بودیم ، زیاد باهم حرف نمیزدیم ولی اینقدر این سکوت پر مفهوم بود که منظور همدیگه رو بفهمیم
روی یکی از تپه ها نشسته بودیم و داشتیم از یکی از آبجوهای معروف ایرلندی لذت میبردیم که برای اولین بار جمله ای رو به زبون آوردم که تمام زندگیم فکر نمیکردم به زبون بیارم توی چشماش خیره شدم و گفتم: عاشقتم
ولی جوابی که شنیدم جوابی نبود که انتظارش رو داشتم ، جوابم سکوتی بود که به یه بوسه تبدیل شد تا حواسم از موضوع اصلی منحرف بشه ولی این بار مثل دفعه های گذشته نبود که من با یه بوسه حواس پرت بشم و ذهنم درگیر تر از قبل شد این برام آزار دهنده بود که چرا اَشلی چیزی که من حس میکنم رو حس نمیکنه، چرا چیزی که من میگم رو نمیگه، یا چرا اصلا راجع به احساساتش به من حرفی نمیزنه من بارها بهش گفته بودم دوستش دارم ، هر زمان و هر مکان، بهش گفته بودم که اون تنها کسیه که میخوام ولی اون یه بار هم از این حرفا نزده بود.
زدن این حرفا برای من هم سخت بود ولی من میخواستم که اَشلی بدونه چه حسی بهش دارم تا احتمال از دست دادنش به صفر نزدیک بشه.
احساسات من به اَشلی اینقدر عمیق شده بود که به وسواس و حساسیت تبدیل بشه ولی اَشلی در مقابلش چیزی برای گفتن نداشت و این منو تبدیل به یه آتیش نیمه جون کرده بود که به جای هیزم روش قطره قطره آب میریزن ، این رفتارش رو به روی خودم نیوردم و سعی کردم همه چیز رو عادی جلوه بدم.
میدونستم همه چیز به خوبی پیش نمیره ولی زندگی کردن توی این فانتزی رو دوست داشتم نمیخواستم با حرف زدن راجع بهش دعوامون بشه و از طرف دیگه هم نمیتونستم ساکت بمونم ترجیح دادم سکوت کنم تا برگردیم.
.
.
.
سه روز آخر مثل جهنم گذشت ، سخت و طاقت فرسا
کلماتم رو برای بیرون ریختن آماده کرده بودم
اَشلی داشت رانندگی میکرد و من نشسته بودم
تقریبا به لندن رسیده بودیم اینو از بارون بهاری ای که شروع به باریدن کرده بود فهمیدم.چشام رو روی همدیگه گذاشته بودم تا چُرتی بزنم که ماشین متوقف و خاموش شدم ، نگاهی به اطراف انداختم هنوز به مقصد نرسیده بودیم ولی جاده رو میشناختم ما به لندن خیلی نزدیک شده بودیم
نگاهی به اَشلی انداختم و پرسیدم : چیزی شده؟ ماشین خراب شده؟بدون گفتن چیزی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و جلوی ماشین طوری که نور چراغ های جلو بهش بخوره ایستاد
منم پیاده شدم و بیرون رفتم ،بارون شدید بود و روی صورتم می چکید دستم رو سپر صورتم کردم تا بارون روی چشمام نریزهصدای خوردن قطرات بارون مانع رسیدن صدا میشد پس بلند فریاد زدم:هی اَش... تو دیوونه شدی؟ داری خیس میشی بیا بریم
و در اون لحظه مهم ترین مکالمه ی زندگیم شکل گرفت....
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE