Part28

601 79 10
                                    


بعد از اینکه یه دقیقه ای بهش خیره شده بودم و بهش نگاه میکردم پرسیدم: کجا بیام دنبالت؟
گفت: همون جای قبلی هنوز همونجا زندگی میکنم
لبخندی زدم و گفتم: باشه
گفت: من باید برم سر کلاسم شب میبینمت
گفتم: حتما، فعلا
و با چشمم تعقیبش کردم تا وارد مدرسه شد.

سوار اتوبوس شدم و با حالی که نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت ، عصبانیم یا آروم ، در حالی که لبخندی محو میزدم وارد دانشگاه شدم ، زویی وسط راه همراهم شد و درحالی که یه جعبه دستش بود پرسید :لبخندای معروف اِما برگشته ، چه خبره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی
ساعت یک و چهل و هفت دقیقه بود من باید ساعت هفت به خونه میرسیدم تا با لِئآ دنبال اَشلی بریم و قرار شد همکار لِئآ هم خودش بیاد

تا ساعت سه یه چُرت خوابیدم و بیدار شدم ناهار خوردم و دوش گرفتم ، استرس داشتم از همون نوع استرسی که برای رفتن به خونه ی بتا داشتم ، چقدر خونه ی بتا بعد از رفتن مگان سوت و کور شده بود ولی من مطمعن بودم الان مگان زندگی بهتری داره !

موهام که دیگه تقریبا بلند شده بود رو میتونستم به زور ببندمشون رو مرتب کردم و یه لباس سفید رنگ و ژاکت چرمی مشکی رنگم رو تنم کردم و با بوت چرمی که به قول مادرم پاهام رو خیلی بزرگ نشون میداد رو پام کردم و آماده ی رفتن شدم ، صدای زویی رو شنیدم که با تلفنش حرف میزد: منم همینطور.... آره .‌‌... حتما... نه... باشه

سریع بلند شد و جعبه رو باز کرد با باز شدن جعبه زدم زیر خنده
زویی چپ چپ نگاهم کرد و گفت: چیه؟
با پوزخند گفتم: میخوای برای بچه های مهد کودکی برنامه اجرا کنی؟
با شکلک اَدا م رو در آورد و گفت: شما نمیخواد نگران مسخره بودن لباس من بشی
گفتم: زویی تو دیوونه شدی؟ این... به معنای واقعی کلمه یه.... کرگدنه
نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم ،لباس زویی یه کرگدن بود و این خیلی خنده دار بود که بعدا فهمیدم اون رو برای سرکار گذاشتن دوست پسر جدیدش پائول گرفته ، به هرحال با اینکه اون روز افتضاح شروع شده بود ولی داشت به جاهای خوبی کشیده میشد...

سوار اتوبوس شدم و به خونه که رسیدم سمت در رفتم دستام رو توی جیبم بردم ولی کلیدام رو جا گذاشته بودم پس زنگ در رو فشار دادم

منتظر موندم که کسی در رو باز کنه و نیکول درب رو باز کرد و کمی گنگ بهم نگاه کرد و گنگ تر پرسید: اِما ؟ تویی؟ چقدر عوض شدی
لبخندی زدم و گفتم : مو توی قیافه خیلی تاثیر داره ، نمیدونستم برگشتید ، جاش کجاس؟

درحالی که سمت گوشیش میرفت گفت: نمیدونم گفت میره یه کاری رو انجام بده بر میگرده
گفتم: خیلی دوست دارم باهات حرف میزدم ولی یه جورایی عجله دارم باید با لِئآ برم
نیکول سری تکون داد و گفت: آره آره حتما
به طبقه ی بالا رفتم لِئآ یکی از باحال ترین لباسای ممکن توی هالووین رو پوشیده بود
لباس یکی از سربازها توی آلیس در سرزمین عجایب البته فکر کنم ، صورتش رو به چهار قسمت تقسیم کرده بود با رنگای سفید و سبز به طور شطرنجی رنگ زده بود و لباسشم کوتاه تر و یکم هرزه گونه تر بود واقعا جذاب شده بود ،بهش رسیدم و بغلش کردم گفتم: دلم برات تنگ شده بود
خودش رو ازم جدا کرد و گفت: لباسم رو بهم نریز وقت رفتنه بجنب

سریع سوار ماشین شدیم و من آدرس رو دادم
لِئآ گفت از ماشین پیاده نمیشه چون نمیخواست کسی بیرون از کلاب قیافش رو ببینه ، پس من پیاده شدم و به طرف خونه اَشلی رفتم در زدم و منتظر شدم تا در رو باز کنه ولی به جاش با روبی رو به رو شدم
با دیدنش زبونم بند اومده بود اَشلی گفته بود که با روبی به هم زده ولی اون اونجا چه غلطی میکرد؟
بهم نگاهی انداخت و گفت: تو باید اِما باشی

با لهجه ی نه چندان غلیظ استرالیایی حرف میزد و مدل موش از چیزی که به یاد داشتم متفاوت تر بود
من من کنان گفتم: آره
به داخل راهنماییم کرد و گفت: حموم بود داره لباس میپوشه
عصبی شده بودم
چرا اَشلی هنوز با اون داشت زندگی میکرد؟
روی کاناپه ولو شد و گفت: آبجویی چیزی میخوای برات بیارم؟
گفتم: نه ممنون راحتم
به شومینه نگاهی انداختم اثری از عکس روی طاقچه نبود ، خونه مرتب تر بود
حال برادرش رو ازش پرسیدم: برادرت چطوره ؟
با بیخیالی گفت: بهتره، راستی اَش گفت تو جونشو نجات دادی ممنونم
گفتم: تنها کاری بود که از دستم برمیومد.

اَشلی درحالی که از پله ها پایین میومد سلام کرد و لبخندی زد ، روبی با خنده رو به اَشلی کرد و گفت: یکی اینو نجات بده، سوالت رو بپرس دختر ، نترس
اَشلی نگاهی بهم انداخت انگار حالت عصبیم کاملا مشخص بود ، اَشلی با اخم به روبی نگاه کرد و بهش فهموند که ساکت باشه سمت من اومد و بازوم رو گرفت و گفت :بهت توضیح میدم بیا بریم

با عصبانیت به روبی و بدن پر از تتوش نگاهی انداختم که خیلی راحت روی کاناپه لم داده بود و بدون گفتن چیزی بیرون اومدیم،منو توی حیاط نگه داشت تا آرومم کنه عصبی بودم و پرسیدم: اون اینجا چه غلطی میکنه؟
گفت: اِما آروم باش
گفتم: اَشلی نمیخوام زود قضاوتت کنم ولی....
یکم مکث کردم تا بسنجم حرفی که میزنم درسته یا نه و ادامه دادم: تو هنوز باهاش میخوابی؟
به نظر نمیومد بهش بر خورده باشه ، به جاش گونه هاش بالا رفت و ریز خنده ای کرد و گفت: نه اِما من باهاش نمیخوابم

آستین دست راستش رو روی عرقی که روی پیشونیم بود جمع شده بود کشید تا خشکش کنه و گفت: نه من دیگه با اون کاری ندارم
گفتم: ظاهرا که اون باهات کار داره ، چون با خیال راحت روی کاناپه ی خونت لم داده و آبجو میخوره
گفت: اینجوری نیست اِما
گفتم: چطوریه؟
جواب داد: اینجا فقط خونه ی من نیست منظورم اینه که اون درواقع روی کاناپه ی خودش توی خونه ی خودش داره آبجو میخوره
گفتم: نمیفهمم
گفت:منو روبی از دوران دبیرستان باهمیم ، وقتی از دبیرستان کوفتی زدیم بیرون خانواده هامون به عنوان سرمایه یکم بهمون پول دادن و با اون پول این خونه رو اجاره کردیم و با زدن گیتار تو خیابونا و کارای مختلف دیگه پول اجاره رو در میوردیم
گفتم: اینا چه ربطی داره ؟
گفت: مساله اینجاست که قرارداد این خونه هنوز تموم نشده
پرسیدم: چقدر ازش مونده ؟
جواب داد: یه سال دیگه
گفتم: اَش تو مجبور نیستی اینجا بمونی
پرسید: کجا میرفتم؟ خونمون؟ نه مرسی ترجیح میدم با روبی توی یه خونه بمونم تا با مادرم زیر یه سقف باشم!
آهی کشید و گفت: موندم بعد این یه سال باید چیکار بکنم
گفتم: دیگه لازم نیس نگران اون باشی تو الان دیگه منو داری

صدای بوق ماشین لِئآ پی در پی و بلند به گوش میرسید برگشتم سمتش
لئا رو دیدم که انگشت وسطش رو بهم نشون داد و لبخونی کردم که گفت : لعنت بهت
رو به اَشلی کردم و گفتم: بهتره دیگه بریم البته اگه نمیخوای یه هرزه که شبیه سربازای آلیس در سرزمین عجایب لباس پوشیده به فرانسوی بهت فحش بده
لبخندی زد و گفت: عمرا اگه بخوام
بازوم رو گرفت و بهم تکیه داد و به سمت ماشین راه افتادیم .

ColorsWhere stories live. Discover now