با آرامش خاصی چشمام رو باز کردم مگان محکم از پشت منو بغل کرده بود خودمو از دستاش کشیدم بیرون و سعی کردم بیدارش نکنم
از پنجره بیرون رو نگاه کردم، هوا گرگ و میش بود و آفتاب بیرون نزده بود ساعت رو برای هشت کوک کردم تا اگه مگان میخواست به کلاس هاش برسه بیدار بشه
یادمه اون روز اصلا به ریتا فکر نمیکردم و کلا احساس بدی به هیچ چیز نداشتم ولی میدونستم این حال زیاد پایدار نیست همیشه همینطوره زمانی که حالت خوبه یه اتفاق بد میوفته و همه چیز رو بهم میریزه.بعد از دو روز به خوابگاه خودم رفتم حوله رو برداشتم و به بهترین جا برای فکر کردن رفتم ،زیر دوش حمام،
دوش آب گرم یکی از بهترین حس های دنیا رو بهم میداد و فکر کردن زیر آب باعث میشد همه چیز برام توجیح بشهبعد از دوش گرفتن شلوار همیشگیم که زویی لطف کرده بود و بعد از اون روز که گِلی شده بودم شسته بود رو با یه تیشرت آبی رنگ تنم کردم به ساعت نگاهی کردم تازه ساعت هفت بود و تا نُه خیلی مونده بود
با همون لباسا روی تخت ولو شدم و با گوشیم برای هشت ساعت گذاشتم
-هی ... هی پاشو
چشمامو باز کردم و زویی رو رو به روم دیدم
زویی:پاشو ساعت هشته
بلند شدم چشمام رو یکم مالیدم و بلند شدم
پرسیدم صبحونه خوردی
گفت: نه نخوردم بریم کافه تریا؟
کافه تریای دانشگاه بین ساختمون کلاس ها و خوابگاه A بود غدای اونجا به طور مسخره ای بد مزه بود ولی صبحونه هاش معرکه بودبلند شدم و خودم رو مرتب کردم و باهم بیرون رفتیم
پشت یه میز رو به روی هم نشستیم درحالی که داشت با لیوان کاغذیِ قهوش بازی میکرد گفت: این دو روز کجا بودی
لبخندی زدم گفتم: این خوابگاه و اون خوابگاه این دو روز واقعا گیج کننده بود ، دیشب با یکی از دوستای ریتا بودم دوست دخترش رفت و با یه پسر بهش خیانت کرد ،اون دیشب مست بود فکر کردم بهتره که تنهاش نذارم
وقتی خیالش از من راحت شد دستی توی موهای فر بلندش کرد و گفت:باز خوبه که کنارش بودی، از ریتا چه خبر؟سرم رو پایین انداختم نمیخواستم تو چشماش نگاه کنم و دروغ بگم و از طرف دیگه نمیخواستم اون رو از اختلالاتی که برام به وجود اومده بود با خبر کنم گفتم: آم ... هیچی فعلا به خاطر یه کاری از اینجا رفته شنبه برمیگرده
شروع به خوردن صبحونه کردیم که در کافه باز شد سر و صدای چند نفر بلند شد نگاه کردم دیدم مگان اومده
خب این سر و صدا یه چیز عادی براش بود دی جی ها همیشه مرکز توجه ان
برای دوستاش دست تکون داد و سینی به دست به طرف من و زویی اومد و کنار من نشست
بی حال و رنگ پریده بود و خسته به نظر می رسید
گفتم: هی
سرش رو بین دستاش گرفت و گفت: سرم داره میترکه
رو به زویی کردم و گفتم: هنگ اُوِره اون چی بود دادی حالم رو خوب کرد
گفت: اون چیز خاصی نبود یکم آبلیمو و مقدار خیلی کمی آب کرفس
اون روز نمیدونستم این یه آب کرفس لعنتی نیس که حالت رو بهتر میکنه و چیزی که بعد از یه هنگ اور به درد میخوره یه نفره که کنارت باشه و بهت بگه همه چیز قراره درست بشه
مگان جواب داد: فکر نکنم اون کارساز باشه
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE