هدفونش رو توی دستم گرفتم و بهش نگاهی انداختم سیم بلندی داشت و روی یکی از گوشی هاش حرف M نوشته شده بود با دیدن هدفون مدام چهرهی مکان که یه گوشی اون رو روی گوشش گذاشته جلوی چشمام میومد پس تصمیم گرفتم اون رو توی کیفم بذارم و بهش خیره نشم.هیچ وقت به هیچکس نگفتم قضیه ی اون هدفون که به روی شومینه ی خونم گذاشتم چیه و نخواهمم گفت چون فقط با تکرار کردنش خاطرات مرور میشه و من با مرور خاطرات به شدت مخالفم چه خوب چه بد کلا حالم رو بهم میزنه آدم که نباید توی گذشته زندگی کنه نباید خیلی هم غرق آینده بشه هر دو بده و این پارادکس جالبیه که الان به مرور خاطرات تمام سال های زندگیم نشستم!
«تو لحظه زندگی کن» این بهترین جمله ایِ که توی عمرم شنیدم ، بگذریم سرم رو به شیشه تکیه داده بود و آروم آروم اشک میریختم
زویی رو در خونه اش پیاده کردیم و به سمت خونه ی من که چندان هم از خونه ی ما دور نبود فقط دو محله باهم فاصله داشتیم راه افتادیم ،آرزو داشتم خانوادم خواب باشن و وضع داغونم رو نبینن.
ون جلوی خونمون متوقف شد و با ریتا پیاده شدم محکم بغلش کردم ، ریتا دستش رو به پشتم کشید و گفت: فراموشش کن اِما
نفسی عمیق کشیدم و گفتم: سعی میکنم
ازش جدا شدم و گفتم : هم دیگه رو تو تعطیلات میبینیم؟
ریتا لبخندی مصنوعی زد و گفت: فکر نمیکنم تو دانشگاه میبینمت
اون روز اینکارش رو یعنی فرار کردن از من رو به دل نگرفتم چون میدونستم چرا اینکارو میکنه میخواست از من دور باشه و از اونجایی که دیگه مگانی هم نبود مطمعنا میخواست روی خودش تمرکز کنه
پس جواب دادم:باشه پس توی دانشگاه میبینمت
در حالی که به سمت ون میرفت دستی از پشت برام تکون دادچمدونم رو دستم گرفتم درِ حصار کوتاه چوبی حیاط رو باز کردم و به سمت خونه رفتم از سه پله ای که به ایوون راه داشت گذشتم و آروم چمدونم رو روی زمین گذاشتم و کلید رو توی قفل کردم و آروم چرخوندم و درو باز کردم
طبق معمول همیشه چراغ آشپزخونه روشن بود به آشپزخونه رفتم تا آبی به صورتم بزنم که البته مادرم از این کار متنفر بود و اعتقاد داشت نباید اینکارو بکنم
شیر آب رو باز کردم و دستم رو زیرش بردم که با صدایی ازجام پریدم-بخوای صورتت رو بشوری میکشمت
بلند گفتم : مامان ترسوندیم
خندید و گفت: منتظرت موندیم
بغلش کردم و گفتم: یه خوشامد بگو حداقل
بابام داخل اومد و درحالی که آغوشش رو برام باز کرده بود گفت: دخترم برگشتهنمیخوام بی رحم باشم ولی هیچ وقت از تعریفایی که بابام باهام میکرد خوشم نمیومد و ازشون فراری بودم
پرسیدم: سومی کجاس؟
مامانم جواب داد و گفت: هنوز نیومده
برادرم ،جاش، سه سال از من بزرگ تر بود و فارغ التحصیلِ معماری از همین دانشگاهی که من میرفتم بود و برای یه شرکت ساختمان سازی توی ایتالیا کار میکرد و از دوازده ماه سال فقط دو ماه خونه بود
یک ماه تابستون ، یک ماه هم برای کریسمس و سال نو .
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE