Octobr 2012
اون شب به دیدن اَشلی نرفتم، همینطور فردا شبش یا فرداش ، یا تا یه هفته ی بعدش ، یا تا دو هفته بعدش
چون ساعت کاریش هم با من متفاوت بود اصلا نمیدیدمشخودم رو از ریتا هم پنهان میکردم ، ازش خجالت میکشیدم، از خودش ، از احساساتش یا از قلب شکستش ، تمام وقت آزادم رو توی خوابگاه میگذروندم ، درس میخوندم ، کتاب میخوندم و به خالی کردم احساساتم با نوشتن خاطراتی که الان دارم میخونمشون می پرداختم.
از دید همه نامرئی شده بودم ، با زویی به زور حرف میزدم و گهگاهی هم به لِئآ ایمیلی میزدم تا از اوضاع خونه باخبر بشم ، لِئآ بهم پیشنهاد داد تا هالووین رو باهم بگذرونیم و به همون کلاب بریم ولی در جوابش گفتم که من مثل یه پرستار هرزه یا یه خرگوش تَن فروش لباس نمیپوشم و اون گفت که با یکی از همکاراش میره و منم بی خیال شدم .
سیگارم رو تموم کردم و جسد مُرده اش رو توی زیر سیگاری له کردم، سرم رو روی بالش گذاشتم تا بخوابم
زویی در و باز کرد دماغش رو گرفت و گفت: اِما این بار آخر باشه که توی اتاق سیگار میکشی ،اتاق بوی دود گرفته اینطوری ادامه بدی میرم یه اتاق از خوابگاه B میگیرم
گفتم: ببخشید زوییپرسید : برنامه هات رو برای هالووین ریختی؟
گفتم: نه من جایی نمیرم
با تعجب پرسید : دیوونه شدی؟
گفتم: نه فقط دوست ندارم بیرون برم
گفت: دوست نداری بیرون بری یا کسی رو نداری که باهاش بیرون بری؟
گفتم: نمیخوام که بیرون برم
گفت: یالا اِما فردا یکی از بهترین شبای ساله و تو نمیخوایی بیرون بری؟ مگه دیوونه ای ؟ بیا دیگه منم دارم اولین بار با یه پسر جدید بیرون میرم
پرسیدم: فرانک چی میشه؟
گفت: لعنت به فرانک ،ما دوران خوشی کنار هم داشتیم بعد اوضاع بهم ریخت پس بهم زدیم و راستش رو بخوای من دیگه بیخیالش شدم !
گفتم: یعنی میخوای بگی که کاملا فراموشش کردی؟
جواب داد: کاملا فراموشش کردم
گفتم: هوم خوبهنگاهی بهش انداختم روی یقه ی سفید رنگش لکه ای صورتی رنگ وجود داشت که فهمیدم قضیه از چه قرار بوده که دیر اومده
به پهلو پشت بهش خوابیدم و گفتم: فردا بهت خوش بگذره مثل امشب که بهت خوش گذشته
پرسید: چی میگی؟
گفتم: مثل اینکه پسره همچینم جدید نیس
روی تختم نشست ، منو به سمت خودش برگردوند و گفت: تو دقیقا داری چی میگی؟
دستی به یقه ای که با رژ صورتی رنگی چرب شده بود کشیدم و گفتم: پسره رو میگم دیگه ! در عجبم که چطور لبت رو بوسیده که لبش رژ لبی شده و در نهایت وقتی داشته گردنت رو میبوسیده باعث شده لباست لکه دار بشه!
و نیشخندی زدم
بلند شد و پیرهنش رو در آورد و گفت: لعنت بهش
گفتم: حالا چیزی نشده که جوش نیار
دوباره به پهلو خوابیدم و چشمام رو بستم نه به امید اینکه فردا زندگیم بهتر میشه به این امید که فردا زندگیم بدتر نشه!با بیدار شدنم میدونستم یه روز تکراری ِ دیگه در پیشه
مزخرف ترین چیز این بود که هیچ کدوم از دانشجوها سر کلاس نمیرفتن ولی من باید مدرسه میرفتم و به بچه های دبستانی درس میدادم واقعا مسخره بود ، به خودم با این جمله که من عاشق کارم هستم انگیزه دادم تا از تختم بلند بشم .
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE