تاحالا توی زندگیتون به این نتیجه رسیدید که چیزی توی زندگی شما اضافه اس؟اگه بهتون دست داده باید بگم دقیقا حس من رو توی روز تولدم حس میکنید.چشمام رو باز کردم درحالی که اصلا حس خوبی نداشتم ، وقتی زندگی یکنواخت باشه و هر روز مثل دیروز و هر هفته مثل هفته ی پیش مطمعنا شما هم حس خوبی نداشتید .
یه کلاس بیشتر نداشتم پس ترجیح دادم نرم و به جاش یه خواب طولانی داشته باشم چون کل دیشب رو توی خواب و بیداری بودم پس هدیهی تولدم به خودم یه خواب طولانی بود ، چشمامو بستم و دوباره خوابیدم و با صدای ریتا بیدار شدم:
-هی... هی... بیدار شو
داشت تکونم میداد
یه غلت خوردم و گفتم: هان؟
-بلند شو ببینم
پاهاش رو دورم قلاب کرد و روی شکمم نشست
چندتا سیلی آروم بهم زد تا چشمام رو باز کردم و گفتم: بی خیال ریتا
یکم عصبانی پرسید : چرا بهمون نگفته بودی تولدته ؟
از روی شکمم کنارش زدم و گفتم: کی بهت گفته؟
ریتا:داشتم فایلای دانشجوها رو توی بایگانی مرتب میکردم و اسمت به چشمم خورد و گفتم یکم فضولی کنمبهش نگاهی کردم و گفتم: بی خیال تولدا مزخرفن
ریتا سریع با لگد از منو از تخت پایین انداخت و گفت: از این حرفا و چرت و پرتای فلسفی نباف همه میدونن تو فقط یه ترم فلسفه داشتیروی زمین یه غلت خوردم و ملافه رو دورم کشیدم و خندیدم و گفتم: ریتا بی خیال باشه؟
گفت: نه پاشو باید بریم جشن بگیریم به زویی و اَلی هم گفتم ، ما میریم بیرون!
ناله ای کردم و گفتم: نههههه
یه دفعه سوالی توی ذهنم جرقه زد: هییی یه دیقه صبر کن تو و اَلی اوضاعتون چطوره ؟
موهاش رو دور انگشتش چرخوند وگفت: آم خوبه
گفتم: عه ؟ من که بیرون رفتن با یه زوج رو خیلی دوست دارم مخصوصا اینکه به خاطر حرفایی که بهَم میزنن مسخره اشون کنم
ریتا از رو تخت بلند شد و گفت: حاضر شو
بلند شدم و لباس پوشیدم به خودم توی آینه نگاهی کردم و موهام رو مرتب کردم
توی چهرم چیزی متفاوت بود انگار چیز اضافی توی چهرم میدیدم ، عبوس تر از بقیه روزها به نظر میرسیدم ، غمگین تر.سوار ماشین بودیم و همه ساکت بودن ، تاکسی جلوی یه رستوران چینی متوقف شد با دیدن تابلو گفتم: نه نه نه نه من از این چیزا بخور نیستم
زویی دستم رو گرفت و گفت: بیخیال اِما مثلا تولدته نباید اینقدر بد عنق باشی
گفتم: از تولدا متنفرم
منو به سمت در ورودی کشوندیه آن یاد اَشلی و تنهاییش افتادم رو به اَلی و ریتا که داشتن میز و غذا رو سفارش میدادن گفتم: میشه یکیو دعوت کنم؟
اَلی نگاهی به ریتا کرد و گفت: خب معلومه که میتونی مثلا تولدته
اخمی کردم و گوشیم رو از جیبم در آوردم و با اَشلی تماس گرفتم: هی اَشلی ؟
صداش گرفته بود و از پشت تلفن خیلی بد به نظر می رسید : اِما ؟ هی
گفتم: اگه ازت بخوام یه جایی بیای ؟ میای؟
اَشلی گفت: آم فکر نمیکنم
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE