داشتم لباسم رو مرتب میکردم ، تصمیم گرفته بودم دامن نپوشم و یه کت و شلوار مجلسی زنونه ی سفید رنگ رو با پیرهن مشکی رنگ سِت کرده بودم چون موهام هنوز به قدری بلند نشده بود که باهاشون بخوام دامن به تن کنم و کت و شلوار بهترین انتخاب بود
صدای در رو شنیدم با صدای بلند گفتم: بیا توولِئآ سرش رو از لای در داخل آورد و گفت: اَشلی اومده
سریع موهام رو عقب دادم و به طرف در رفتم
لِئآ چشمکی زد و گفت: یه نفر دلش خیلی تنگه
لبخندی زدم و گفتم : آره !
به طبقه ی پایین رفتم و دستش رو گرفتم و سریع به طبقه ی بالا آوردمش و بوسیدمش رنگ موهاش رو عوض کرده بود و اون ها رو دوباره بلوند کرده بود گفتم: موهات رو دوست دارم
کِش موش رو محکم تر کرد و گفت : خودم آبی رو بیشتر دوست دارم تو کدومو دوس داری؟
گفتم: برام مهم نیس موهات چه رنگی باشه
لبخندی زد و منو بوسیدصدای مامانم که صدام میزد به گوش رسید و از پشت در بسته گفتم اومدیم مامان ، اَشلی رو یه دانشجو توی دانشگاه معرفی کرده بودم که باهم دوست هستیم
اینکه چرا بهشون نگفته بودم فقط یه دلیل داشت و اون هم این بود که از واکنششون باخبر نبودم و نمیدونستم چی میگن چون توی خونه ی ما اصلا راجع به همچین چیزی حرفی به میون نیومده بود جز یه بار اون هم این که اخبار داشت رژه ی همجنسگرایان استرالیا به اعتراض به آزاد نبودن ازدواجشون بود رو نشون میداد و جاش گفت: اینها همه بیکارن ، خوشی ِ زیاد حوصلشون رو سر برده
منم اون زمان یه دختر دبیرستانی ِ ساده عاری از هرگونه تجربه بودم و در مقابلش سکوت کردم ،
بیرون رفتیم و اَشلی با مادرم سلام و احوال پرسی کرد و من ،لِئآ ، اَشلی و والدینم سوار ماشین شدیم تا به کلیسایی که توی شمال لندن برای عروسی جاش انتخاب شده بود بریم
به محل مقرر رسیدیم جاش رو دیدم که واقعا خوشتیپ شده بود، راستش تا به حال با کت و شلواری به اون شیکی ندیده بودمش ، باد میوزید و محوطه ی سبز کلیسا رو به این وَر و اون ور میبرد.
اَشلی با جاش دست داد و بهش تبریک گفت ولی اون روز دلیلی برام ایجاد شد که هیچوقت با اَشلی به خونه ی جاش به مهمونی نرم..کشیش جاش و نیکول رو زن و شوهر اعلام کرد و اون ها همدیگه رو بوسیدن ، اَشلی نگاهی کردم و دستش رو تو دست گرفتم و انگشتام رو توی انگشتاش قفل کردممن میخواستمش و همچین روزی رو برای خودمون آرزو میکردم ...
عروس و داماد به طرف در کلیسا راه افتادن تا به سالنی که آماده کرده بودن برن ، همه ی مهمونا و زوج جدید توی سالن نشسته بودن و داشتن با همدیگه حرف میزدن
من به سمت نیکول رفتم و بغلش کردم و بهش تبریک گفتم و دوباره پیش اَشلی برگشتم تا راجع به سفرمون که از فردا شروع میشد حرف بزنیم ، اَشلی از گیلاسش شامپاین خورد و گوشیش رو روی میز جلوم قرار داد و گفت :سفر از این قراره
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE