زندگی دو رو داره ساده و پیچیده ، زمانی سادست که تمام شواهد و مدارک لازم برای قضاوت چیزی رو داری و زمانی که تو زود مورد قضاوت قرار میگیری و زود قضاوت میکنی پیچیدستمن وقتی اولین بار توسط زویی با مقولهی همجنسگرایی روبه رو شدم احساس انزجار کردم ولی کم کم به این باور رسیدم که چه اشکالی داره ؟ هر انسانی آزاده که عاشق هرکس که میخواد بشه و نکته ی قابل توجه این بود که هیچکس برام هیچ سخنرانی ای نکرد که اگر تو احساس انزجار میکنی اشتباه ِ و نباید اینطور باشه من خودم به این درک رسیدم که این اشتباه نیست
بگذریم شنبه و یکشنبه تموم شده بود و دوشنبه رسیده بود و کلاسا دوباره شروع شده بود.
از کلاس تاریخ ِ ادبیات بیرون اومدم و به سمت حیاط رفتم تو حال خودم بودم که به کسی برخورد کردم و خب طبیعتا شناختمش دی جیِ خونه ی بتا ، فکرش رو نمیکردم اون دانشجوی دانشگاه ما باشه چون چهرهای بالغ داشت و خب مسلما از من چندین سال بزرگتر بود ، کیفم که روی زمین افتاده بود رو برداشتم نذاشت حرفی بزنم و گفت: ریتا هیچ کدوم از کلاساش رو نرفته ولی هم اتاقیش گفت که صبح اونجا بوده و بعد از نگاه کردن به گوشیش گفت: گذاشته رفته
گفتم: گم شده؟
گفت: آره
پرسیدم :ما که تا آخر هفته نمیتونیم بریم بیرون پس حتما توی دانشگاس
گفت: تو دوستشی دیگه؟ دنبالش بگرداز ساخمون کلاسا بیرون اومدم کیف و کتاب هام رو کنار یه درخت گذاشتم و کل حیاط رو گشتم تا شاید اثری از ریتا پیدا کنم براش نگران بودم چون اون به نظر نمی اومد همچین دختری باشه که یهو غیبش بزنه اون دختر شادی بود پس حتما اتفاق بدی افتاده بود .
رعد و برقی زد به آسمون نگاه کردم ابرای سیاه رنگ همه جا رو گرفته بودن ، بارون نم نم باریدن گرفت و باد خنکی قطره های آب ریز رو اینور و اونور میبرد ولی برای من که کل حیاط به اون بزرگی رو برای پیدا کردن ریتا دویده بودم آزار دهنده نبود
دِیو رو دیدم که کتاب به دست داشت به طرفش رفتم و گفتم: ریتا رو ندیدی؟
پرسید:نه ندیدمش چیزی شده؟
گفتم: خودمم نمیدونم بهتره که چیزی نشده باشه
بعد از گشتن توی حیاط به پشت ساختمون ها که شامل خوابگاه ها ، ساختمان مدیریت، ساختمان کلاس ها و خونه های انجمن ها میشد رفتم
به پشت خونه ی بتا که رسیدم توجهام به درختهایی جلب شد که کنار هم بهم چسبیده بودن و انگار یه دیوار رو تشکیل میدادن بین هر درخت سه انگشت فاصله بود و باعث شده بود شاخه های درخت ها در هم فرو بره از بین دو تا درخت به هرچه که پشت اون دیوار درختی بود نگاه کردمسطح فضای پشت درخت ها حدودا پنج شیش متر پایین تر بود و راه خاکی ِ نازکی بین درخت های دیگه وجود داشت که معلوم نبود به کجا میرفت
دیوار درختی رو ادامه دادم تا راهی به اون باریکه ی گِلی پیدا کنم
بعد از تموم شدنِ دیوار درختی فنس هایی که بالاش سیم خاردار بود قرار داشت که اجازه نمیداد از فنس ها بالا بری که به طرف دیگه برسی بین دیوار درختی و فنس ها فضای کوچیکی بود ولی میتونستم با یکم چپ و راست کردن بدنم ازش رد بشم راحت سر و بالاتنه ام رو از بین و فنس درخت رد کردم ولی وقتی به پایین تنم رسیدم یکم گیر کردم پس به زور خودم رو بیرون کشیدم ولی لباسم به فنس گیر کرد و پاره شد و خودم به پایین پرت شدم و چند غلت خوردم تا به پایین رسیدم سر تا پا گِلی شده بودم ولی بلند شدم ، بارون شدت گرفته بود از باریکه گلی رد شدم و به جنگلِ لختی که نمیدونستم پشت دانشگاه وجود داره وارد شدم
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE