Agust 2011
کالج خیلی باحال تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم درسا سنگین تر بود ولی راحت تر میتونستی کلاسارو بپیچونی هر شنبه هیچ کلاسی تشکیل نمی شد و هرکاری که میخواستی اون روز میکردی، شنبه ها بعضی از انجمن ها پارتی میگرفتن و بهترین پارتی رو خونه ی بتا که بیشترشون رو دانشجوهای معماری تشکیل میدادن میگرفتن.جمعه بود و از کلاس سنگین فلسفه بیرون اومدم هدفونم رو روی گوش هام گذاشتم از ساختمون بیرون اومدم و با تکه سنگی که جلوی پام افتاده بود بازی میکردم و جلو میرفتم به اتفاق یا به اشتباه نمیدونم کدوم رو بگم که تکه سنگ جلوتر افتاد سرم رو بالا آوردم تا مسیرش رو دنبال کنم که چشمم به کسی خورد که میشناختمش شایدم اصلا نمیشناختمش،دخترِ زرد
اون رو به این اسم صدا میزدم چون اسمش رو بهم نگفته بود و نتونسته بودم پیداش کنم و فقط راجع بهش با زویی حرف زده بودم .
هدفونم رو پایین آوردم و جلو رفتم همون ژاکت خردلی رنگ رو به تن داشت
گفتم: هی
اول یکم گنگ نگاهم کرد تا بالاخره منو شناخت : تازه وارد؟
گفتم: بعد یک ماه بازم تازه واردم؟
گفت: برای من تو همیشه تازه واردی
گفتم:هنوزم اسمت رو بهم نمیگی؟ میخوای مرموز باشی؟
گفت: دوست دارم نگم
گفتم:چیه میترسی قاتلی چیزی باشم؟
گفت:نه ولی با کسایی زندگی میکنی که به خاطر اعتقاداتشون جون میدن
گفتم: بیخیال من با اون هرزه ها نیستم
گفت:دشمن دشمنم دوست منه، اسمم ریتاس دانشجوی مهندسی هی ما فردا شب توی خونه ی بِتا پارتی داریم میخوای بیای؟
گفتم: تو جزو اونایی؟
گفت: خب اره یجورایی بچه باحالم
گفتم:باشه دخترِ باحال میام
گفت: دیر نکنی
لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم.فردا صبح با استرس خاصی از خواب بلند شدم ، این اولین بار نبود که به پارتی میرفتم ولی بیخیال این پارتی برای انجمن بتا بود ،هر کسی همچین شانسی نداره با این حال بی خیال این استرس مضحک که برای یه پارتی بود شدم .
روی تختم نشستم به ساعتی که برای ده صبح کوک کرده بودم نگاهی انداختم ساعت نُه و نیم بود کوک ساعت رو خاموش کردم تا زویی رو بیدار نکنم
رابطه ام با زویی بهتر شده بود ، حداقل دیگه حرف زدنش برام عذاب آور نبود و قابل تحمل بود از این گذشته اون واقعا شنونده ی خوبی بود حتی من که از حرف زدن بیزار بودم حرف زدن براش رو دوست داشتم و اینم باز برمیگرده به مساله ی کمبود توجه چون زویی جوری به حرفات گوش میداد که خودت متوجه میشدی داره بهت توجه میکنه و این خصوصیتی بود که من درموردِ زویی دوست داشتم.ولی خصوصیاتی بود که من ازشون متنفر بودم مثلا اون دوست داشت به دیوار پوستر و نقاشیای مختلف آویزون کنه که البته از نظر من کار بی فایده ای بود و همیشه راجع بهش بحث میکردیم که آخر من با ماژیک یه محدوده رو طرف تخت خودش مشخص کردم تا پوسترهای آزار دهندش رو اونجا بزنه.
YOU ARE READING
Colors
Teen Fiction[Completed and Edited] 《او یک تمایز آبی بود...》 اون آبی بود ، من مشکی چه بد که ترکیب این دو رنگ چیز جدیدی خلق نمیکنه! Highest Rank #1 سومین نوشته Thanks for Perfect cover : @IWONTBETHEONE