Part30

607 80 15
                                    


چشمام رو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم به پهلو خوابیدم و به اَشلی که هنوز خواب بود نگاهی انداختم
لبخند میزدم و این دفعه هیچ دلیلی برای لبخند زدن نداشتم ، آیا اینکه که کنار اَشلی روی یه تخت بودم برام کافی بود که خودم رو خوشبخت ترین آدم روی زمین بدونم؟

به ساعت نگاهی انداختم زیاد خوابیده بودم و دیرم شده بود بود ولی اصلا برام مهم نبود ، بوسه ای به پیشونیش زدم و دستم رو روی گونش گذاشتم و با شست دستم گونه اش رو نوازش کردم ، چشماش رو آروم باز کرد و لبخندی کوچک زد

با صدایی آروم گفتم: باید برم اَش سر زبان فرانسه نباید غیبت کنم وگرنه پاس نمیکنم
خیزی برداشت و گفت: باشه میرم قهوه درست کنم
با دو دستم از پشت گرفتمش و روی تخت خوابوندمش و گفتم: من درست میکنم بگو کجاس
گفت: کتری روی گازه کنار گازم دوتا جعبه هست توش قهوه و شکره

لبخندی زدم ، بوسه ای روی لباش گذاشتم و بلند شدم
لباسام همه روی زمین بود. فقط تونستم پیرهنم رو پیدا کنم همون رو تنم کردم و از پله ها پایین رفتم
کتری رو پر از آب کردم و روی اجاق گذاشتم و منتظر شدم به جوش بیاد

روبی خواب آلود با موهای کوتاه بهم ریختش از جلوی آشپزخونه گذشت و متوجه ام شد و گفت: هی ، اِما بودی دیگه؟
گفتم: آره
گفت: از این به بعد اگه اومدی اینجا آروم تر باشید
پرسیدم: تو تو خونه بودی؟
جواب داد: نه وسطاش رسیدم ، بعدم خونه ام نبودم هرکی بیاد اینجا از لباساتون که از دمِ پله ها رو زمین ریخته میفهمه اینجا چه خبر بوده ، دیگه نبینم لباساتون رو اینور اونور بریزید ، اصلا خوشم نمیاد
گفتم: ما نباید باهم راجع بهش حرف بزنیم روبی ، جدی میگم ، موذبم میکنه ، یکم ضایع اس

شونه ای بالا انداخت و در حالی که به راهش به طرف دستشویی ادامه میداد گفت: به هرحال چیزی نیست که قبلا ندیده باشم
با شنیدن این حرفش دلم میخواست منفجر بشم، اون خیلی راحت هرچی دلش میخواست میگفت ولی من سعی میکردم برای این که زندگی با اون برای اَشلی سخت نباشه بهش چیزی نگم
به هرحال اونا داشتن با هم زندگی میکردن ، نمیدونم برای اینکه حرص منو دربیاره این حرف رو زد یا اینکه واقعا منظوری نداشت به هر حال منو عصبی کرده بود و روزم با شنیدن این حرف تلخ شده بود چون من اَشلی رو میخواستم فقط و فقط برای خودم
شاید اشتباهاتی که بعدا رخ داد هم به خاطر همین بود...

سینی به دست وارد اتاق شدم و سینی رو روی تخت گذاشتم و گفتم: اصلا دوست ندارم با روبی اینجا باشی
دستی روی رون پام کشید و گفت: نیازی نیست نگران باشی ، ما با هم به زور حرف میزنیم
شونه ای بالا انداختم و گفتم: بازم خیالم راحت نیس
خب حقم داشتم ، روبی جذاب بود و قیافه ی خوبی داشت چیزی که به نظر خودم من ازش بی بهره بودم.

فنجون رو توی دستش گرفت سرمای اتاق اذیتم میکرد دستی به بازو های خودم کشیدم و گفتم: فکر کنم دیگه وقتشه سیستم گرمایشی رو روشن کنید هوا داره سرد میشه نمیخوام سرما بخوری
لبخندی زد و گفت : این همه نگرانی لازم نیس
گفتم : به خاطر تو نمیگم واسه خودم میگم ،اون وقت باید از دانشگاه پاشم بیام اینجا و از تو پرستاری کنم
بوسه ای روی گونم گذاشت
گفتم: باید برم دیگه دیرم میشه باید به کلاس آخر برسم
محکم منو تو آغوش کشید و پرسید: کی میبینمت؟
گفتم: نمیدونم آخر هفته ها میام ، تو مدرسه هم آخر ساعت رو میمونم تا بیای بعد میرم
گفت: باشه
لباسام رو از کف زمین جمع کردم و پوشیدم از اَشلی خدافظی کردم و راه افتادم و وارد دانشگاه شدم.

دستام رو توی جیبم کردم، سرمای هوا خیلی عجیب بود به طرف خوابگاه راه افتادم ، دستی روی شونه ام حس کردم و به طرفش برگشتم و با ریتا مواجه شدم ،
نمیدونستم چی بگم ، من مقصر همه چیز بودم و کسی که فرار کرده بود هم من بودم احساس بدی داشتم زبونم از کار افتاده بود و صدا از حنجره ام فرار کرده بود
تونستم جویده جویده حرفم رو بزنم:هی .... ریتا
پرسید: چیه تعجب کردی؟
گفتم: نه برای چی تعجب کنم؟
جواب‌داد : دو سه هفته ای خبری ازت نبود
گفتم : آره آره میدونم یکم مشغول درس و کار و این حرفا بودم الان دیگه وقتم بازتره
گفت: خوبه
لبخندی زد و دستی تو موهاش کرد و من متوجه چیزی شدم که خیلی خوشحالم کرد....
یه حلقه
دستش رو گرفتم و به حلقه نگاهی انداختم و گفتم: ببین کی نامزد کرده !
دستش رو از دستم جدا کرد و گفت: امروز قبول کردم
گفتم: این عالیه خیلی برات خوشحالم
لبخندی زد و گفت: باید برم بعدا میبینمت؟
گفتم: آره خانوم متاهل
دستی تکون داد و ازم جدا شد

همه چیز داشت برای اولین بار خوب پیش میرفت ، خوب که نه فوق العاده بود ، داشتم برای اولین بار طمع خوشبختی رو میچشیدم و اون روز بود که ترس وجودم رو فرا گرفت ، ترس از اینکه چی میشه اگر این خوشبختی رو از دست بدم!

ColorsWhere stories live. Discover now