د ا ن هری
چند ساعت بعد با شنیدن صدای در اتاقم بیدار شدم زین بود اون گفت
" بیدار شو باید اماده بشی ما تا نیم ساعت دیگه میریم لویی گفت لباس راحتی اسپرت بپوشی و زیاد رسمی نباشه."
سرم رو تکون دادم و به سمت در کمدم رفتم یه شلوار جین نسبتا تنگ مشکی با یه تیشرت استین کوتاه سفید پوشیدم و سعی کردم با سر گذاشتن یه کلاه مشکی گوشهام رو بپوشونم.یه جفت بوت مخملی مشکی هم پیدا کردم تو کمد و پام کردم.همه چیز عالی بود غیر از این قلاده قرمز لعنتی دور گردنم.دستمال گردنی پیدا کردم و دور گردنم انداختم تا قلاده مشخص نباشه و بعد به طبقه پایین رفتم جایی که بقیه منتظر من بودن
چشمای لویی و ایان با دیدن تیپ من برق زدن مطمئن بودم زیادی جذاب شدم لویی لبش رو گاز گرفت و گفت بریم.ایان راننده بود و زین کنارش جلو نشست لویی اول سوار شد و بعد که من سوار شدم روی پاش زد و گفت "تو اینجا بشین هز."
اصلا دلم نمیخواست به حرفش گوش کنم ولی چاره ای نبود روی پاش نشستم درحالیکه سعی میکردم تمام وزنم رو روش نندازم اون واقعا خیلی کوچیکه.در گوشم گفت" هز تو داری بعنوان برده ی من به مهمونی میای پس ازت توقع دارم کارایی که میدونی اشتباه هستن و باعث ناراحتی من میشن رو انجام ندی تا من هم مجبور به تنبیه ت نشم."
جواب دادم چشم ارباب.اون زنجیر نسبتا نازکی از کنارش برداشت و گفت
"اول از همه اون دستمال گردن رو باز کن چون قراره همه قلاده تو رو ببینن هری."
اوه باز شروع شد. با نارضایتی دستمال رو باز کردم و لویی زنجیر رو به حلقه ی دور قلاده متصل کرد و سر زنجیر رو داخل دستش گرفتادامه داد" تو مهمونی حق نداری روی مبل بشینی هرجا که من نشستم 2زانو روی زمین میشینی و فقط موقع شام حق داری روی پای من بشینی و از ظرف من غذا بخوری متوجه شدی؟" با اینکه مغزم چیز دیگه ای میگفت ولی گفتم بله ارباب.
-با هیچکس بدون اجازه ی من صحبت نمیکنی و از کنار من تکون نمیخوری و درکل هر کاری که بهت گفتم انجام میدی مفهومه؟
+بله ارباب
-خوبه.خیلی خوبه.امیدوارم ناامیدم نکنی هری
+چشم اربابد ا ن لویی
چند دقیقه بعد ایان ما رو داخل عمارت بزرگ لیام پیاده کرد بهش گفتم که قبل از برگشت بهش زنگ میزنم تا دنبال ما بیاد و اون به خونه برگشت
زنجیر قلاده ی هری رو به دستم گرفتم و به داخل خونه رفتیم خدمتکارای لیام ما رو به اتاق پذیرایی بردن و اونجا لیام و نایل رو دیدیم.اونا با دیدن ما از جاشون بلند شدن چشمای لیام مثل همیشه دنبال زین میگشت و با دیدنش برق شوق تو چشماش دیده میشد.نایل با دیدن قلاده ی هری سوتی کشید و گفت" اووووه پس بالاخره رامش کردی تومو اره؟"
-معلومه
+عالیه.
لیام ما رو به طرف مبلها راهنمایی کرد هری طبق دستور قبلیم بدون هیچ حرفی کنارم روی زمین زانو زد.نایل و لیام به هم نگاه کردن و پوزخندی زدن.زین دقیقا کنارم نشست و من اونو تو بغل خودم نگه داشتم و باعث شدم لبخند زیبایی روی لبای خوش فرمش دیده بشه.هرچند باعث شد لبخند روی لبای لیام خشک بشه
خدمتکار لیام برامون نوشیدنی اورد و من بهش گفتم برای هری شیر بیاره.لیام پرسید "خب چه خبر تومو؟من هنوز منتظر زنگ از طرف بیمارستان هستم."
و بعد با نایل قهقهه زدننایل همچنان که میخندید گفت "اره تومو دیکت هنوز سر جاشه؟"
-بهتره که جفتتون خفه بشین.شما هنوز منو نمیشناسین عوضیانایل و لیام لیوان نوشیدنیشون رو به هم زدن و خندیدن.زین کنار من بدون هیچ حرفی تلویزیون رو روشن کرد و بدون اینکه توجهی به صحبتای ما نشون بده مشغول تماشای سریال مورد علاقه ش شد.
خدمتکار لیوان شیر هری رو اورد و من اونو گرفتم و به هری گفتم "بیا هری میتونی از این بخوری."
هری لیوان رو از دستم گرفت و شروع به خوردن کرد.لیام پوزخندی زد و گفت "موافقین با یه دست بیلیارد؟ "
-اره به شرط اینکه مثل دفعه قبل تقلب نکنی.
لیام خندید و گفت بیاین.
از جام بلند شدم و همراهشون رفتم.بازی تقریبا 2ساعت طول کشید و بعد از اون برای خوردن شام به اتاق غذاخوری رفتیم هری که مشخص بود بخاطر دو زانو نشستن روی زمین بدنش درد میکنه با اشاره ی من روی پاهام نشست و منتظر شد. از گوشت بوقلمون وسط میز برای هری برداشتم و با چنگال خودم داخل دهنش بردم.
کل شام با خنده ها و شوخیهای نایل گذشت لیام که عمدا کنار زین نشسته بود سر صحبت رو باهاش باز کرد اون دوست داشت درمورد خونواده ی زین بدونه و زین داشت از خواهراش براش تعریف میکرد.میدونستم لیام روی زین کراش داره و بارها ازم خواسته بود تا زین رو بهش بفروشم اما من هربار بهش گفتم قرارداد من با زین تموم شده و اون الان آشپز و دوست منه.
به ساعت نگاه کردم 11 بود پس به ایان زنگ زدم تا بیاد دنبالمون.و بعد دوباره قلاده ی هری رو گرفتم و به طرف اتاق پذیرایی رفتیم.حالا لیام داشت درمورد جای چنگ هری که روی صورت زین بود ازش سوال میکرد زین جواب داد "جای چنگ هریه"
-اوه واقعا؟ تو باید بیشتر مواظب خودت باشی زین.زین جواب داد "تو باید جای زخم ایان رو ببینی تا بفهمی من خیلی هم مواظب خودم بودم!"
لیام خندید و گفت "ایان!!؟!؟!اون حتما سرش رو با گفتن حرفای نابجا از دست میده.قضیه آدام انگار یادش رفته"خدمتکار لیام اومد و خبر داد که ایان منتظر ماست.لیام با حسرت به زین که همراه من میومد نگاه کرد.و ما بعد از تشکر و خداحافظی به طرف خونه برگشتیم.
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.