#40

7.1K 613 308
                                    

د ا ن هری

.بعد از اون به اتاق دکتر رفتیم و اون درحالی که به نتیجه ام ار ای نگاه میکرد گفت "این خیلی جالبه اقای تاملینسون شما یه رحم کاملا طبیعی داری.بنظرم تا الان فعال نبوده خب این شانس خوب شوهرت بوده که الان فعال بشه جوری که 2تا بچه رو تو خودش جا بده!"

لویی پرسید "اما خانم دکتر من چند سال پیش اسپرموگرام دادم و اونا گفتن تعداد اسپرمای من خیلی کمن پس چجوری؟"

+درسته. خانم تاملینسون درمورد وضعیت شما به من توضیح دادن و من حدس میزنم خب اون تعداد اسپرم برای باردار کردن تخمک یه زن طبیعی کافی نیست اما خب قضیه همسر شما فرق داره اون نژاد خاصی داره پس با همین تعداد کم اسپرم هم باردار شده!کلا دورگه هایی مثل همسر شما قابلیت بارداری زیادی دارن.این بیشتر شبیه معجزه ست!

لوتی با لبخند بزرگی روی لبش گفت" اره یه معجزه."
-هرچند کم نیستن مرداهایی که با روش های دارویی و ازمایشگاهی یه بارداری طبیعی رو طی کردن.اما مسلما قضیه همسر شما فرق داره.من روی نژادهای مختلفی تحقیق کردم و خب اکثرا هردوجنس قابلیت بارداری دارن.

.
بعد از اون دکتر درمورد داروها و مکملهایی که باید بخورم به لوتی توضیح داد و تاریخ بعدی معاینه و آزمایش رو مشخص کرد.وقتی از بیمارستان بیرون اومدیم لویی هنوزم گیج بود لوتی محکم دستش رو ویشگون گرفت و گفت "خب داداش بزرگه این واقعا خبر خوبی بود.پس من علاوه بر اون مازراتی خوشگل منتظر یه مهمونی خیلی بزرگ هم هستم."

لویی خوشحال خندید و گفت "باورم نمیشه لوتی اونا 2تا بودن!دیدی؟ 2تا قلب کوچیک.خدایا.وای هری تو چیزی حس نمیکنی؟"
-نه اصلا
+هنوز زوده تقریبا از 2ماه دیگه میتونی حرکتشون رو حس کنی.اوه خب لویی منو برسون خونه و بعدم این دارو ها رو برای هری بخر.
-باشه.لطفا فعلا چیزی به مادر و بقیه نگو برای فردا شب مهمونی بزرگی میگیرم و بعد به همه میگیم هری حامله ست چطوره؟
+عالیه

بعد از اون ما لوتی رو جلوی خونه پیاده کردیم و داروهای منو خریدیم و به عمارت خودمون برگشتیم.لویی دستم رو گرفت و بهم کمک کرد به داخل برم.زین سریع جلو اومد و رو به لویی گفت "کجا رفته بودین؟ من واقعا نگران شدم."
لویی زین رو بغل کرد و بوسید و گفت" نگران نباش.یه اتفاق خوب افتاده زی.اول برو یه چیزی بیار بخوریم تا برات بگم."

زین اخم کوچکی کرد و بدون حرف به اشپزخونه رفت.ما هم داخل پذیرایی رفتیم.زین با یه سینی پر از کیک و شیر برگشت.لویی لیوان شیر منو به دستم داد و رو به زین گفت "باورت نمیشه زین.اما من...دارم پدر میشم.اونم پدر 2تا بچه!اونا گفتن هری حامله ست!!"

واکنش زین خیلی سریع بود صورتش سریعا بی احساس شد و به لویی خیره موند و بعد فورا خنده ی مصنوعی روی لبش اومد.و گفت "جدی؟چقد خوب.تبریک میگم"
-اره خیلی خوبه.من باورم نمیشد فک میکردم لوتی دروغ میگه اما اون واقعی بود زی.من خودم تو اون دستگاه دیدم که 2تا قلب کوچولو داشتن میتپیدن."
به صورت زین نگاه کردم یه چیزی تو چشماشه که من دوست ندارم.

د ا ن لویی

باورم نمیشه.این زیادی عجیبه که من بتونم یه پسر رو حامله کنم.به هری نگاه کردم اون کاملا رنگ پریده و ضعیف بنظر میاد و هنوزم مثل من گیجه.به یاد حرفای دکتر افتادم اون سریع فهمید که چه بلاهایی سر هری اوردم و خیلی ظریف اینو بهم گفت.

و اوه اون گفت درد موقع سکس هری بخاطر بدجوش خوردن پارگیهاشه.خب راستش یه کم عذاب وجدان دارم.مخصوصا حالا که اون حامله ست و قراره تا چند ماه دیگه بچه های منو بدنیا بیاره.وارث شرکت تاملینسون!امیدوارم اونا هردوتا پسر باشن یا حداقل یکیشون پسر باشه.

دلم میخواد زودتر مهمونی فردا شب برگزار بشه و من بتونم به همه بگم که دارم پدر میشم.بعد از چند سال تحقیر بخاطر نداشتن بچه!!!!فاک این عالیه.به هری گفتم "میخوای بری استراحت کنی؟ حالت چطوره الان؟"
-سرگیجه دارم و خستم.میرم بخوابم
+اوکی برو.

گوشی رو برداشتم تا نایل و لیام رو برای مهمونی دعوت کنم.اونا هر 2نفر بدون هیچ سوالی قبول کردن.به اتاقم برگشتم و دراز کشیدم.نمیتونم از فکر اون گربه خوشگل که الان بچه های منو تو شکمش داره بیرون بیام.لعنتی من واقعا دوستش دارم!!!♡♡(اینم حس لویی برا اونایی که متوجه نشده بودن)

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now