د ا ن هری
با دیدن حالت چشمای لویی فهمیدم که نباید اون حرفها رو میزدم.هرچند خودم بلافاصله پشیمون شدم و خواستم حرفم رو پس بگیرم ولی دیگه دیر شده بود.لویی با عصبانیت منو چرخوند تا جلوش قرار بگیرم.بازوهام رو تو دستاش فشار داد و گفت" تو چی گفتی هری؟؟؟ تو چطور جرات کردی؟؟؟"
سعی کردم خودم رو ازش دور کنم اما اون محکمتر منو فشار داد و گفت "برو روی تخت بخواب و آماده شو."
وااای نه بعد از 3ماه دوباره نه!اون بازوم رو کشید و بطرف تختم برد اروم هلم داد و گفت"روی دست و زانوهات هری."
لعنتی شکم بزرگم نمیزاشت سریع حرکت کنمبه زحمت روی زانو و دستم قرار گرفتم درحالیکه ترسیده بودم لویی در اتاق رو قفل کرد و برگشت شلوار و باکسرش رو پایین کشید و روی تخت اومد احساس میکردم تنگی نفس دارم اون مثل همیشه بدون هیچ اماده کردنی دیکش رو واردم کرد اینقد بلند جیغ زدم که احساس کردم گلوم زخم شد.
اون فورا گفت "خفه شو نمیخوام صدات رو بشنوم."
اشک از چشمام روی ملافه زیرم میریخت.و پشتم داغ شده بود مطمئنم که دوباره پارگی های قبلی که جوش خورده بودن پاره شدن.لعنت بهت لویی تاملینسون.همینطور که لویی تو سوراخم تلمبه میزد و من ناله میکردم صدای در اتاقم اومد و امیلی از پشت در گفت "هری تو حالت خوبه؟ چی شده؟"لویی جواب داد "اون خوبه امیلی تو میتونی بری."
امیلی با اصرار گفت
" اما هری..."
لویی با عصبانیت خودشو بهم کوبید و گفت" گفتم برو."ناله ی بلندی کردم زیر دلم خیلی درد گرفته.سعی کردم بهش بگم "لویی..بس کن..زیر..زیردلم..."
اون چند بار دیگه خودشو توم تکون داد و بعد دوباره همون حس داغی همیشگی تو پشتم.با وجود درد شدید کمر و زیر دلم سعی کردم روی تخت بخوابم نتونستم جلوی گریه م رو بگیرم و هق هق زدم.لویی که نفس نفس میزد کنارم روی تخت دراز کشید و بیحال بهم نگاه کرد.دستم رو دور شکمم حلقه کردم و گفتم" امیلی..صداش کن..."
اون با وجود بیحالی انگار از وضعیتم ترسید چون سریع از جاش بلند شد و باکسرش رو پوشید و یه ملافه هم روی من کشید و از در بیرون رفت و امیلی رو صدا زد و همراه با اون برگشت.امیلی با نگرانی پرسید" هری؟...هری چی شدی؟" بریده بریده جواب دادم"زیردلم...درد..میکنه."
امیلی به لویی نگاه پر از خشمی انداخت و به بیرون از اتاق دوید لویی با یه حالت عذاب وجدان روی تخت کنارم نشست ولی چیزی نگفت.امیلی با یه قرص کوچیک و یه لیوان اب برگشت کمکم کرد تا بشینم و قرص رو بهم داد همونطور که زیر دلم تیر میکشید قرص رو خوردم.
امیلی گفت" به پهلوی چپت بخواب هری و نفس عمیق بکش الان بهتر میشی."
لویی خواست کمک کنه با اینکه نمیخواستم بهم دست بزنه اما اجازه دادم کمکم کنه.امیلی تخت رو دور زد و پشتم نشست و شروع به ماساژ دادن کمرم کرد.چند دقیقه گذشت هنوز دلم درد میکرد و داشتم اشک میریختم.امیلی پرسید" هنوز بهتر نشدی؟"
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و اون گفت" باشه صبر کن من میرم برات یه امپول از داروخونه میگیرم.فقط نفس عمیق بکش و نترس."
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.