#45

6.7K 584 209
                                    

د ا ن هری

-چی؟ اما من تا حالا تخم مرغ نخوردم
+اوه متاسفم هری اما باید بعد از این بخوری.تو تا حالا حامله نبودی.از این به بعد مسئولیت زیادی به گردنته.حمل کردن دوقلوهای وارث امپراطوری تاملینسون به عهده توعه و من میخوام مطمئن بشم مشکلی برای تو و اون وروجکا پیش نمیاد.

میدونستم لوتی واقعا بخاطر سلامتی من نگرانه اما خب هیجانش بخاطر عمه شدن باعث میشد بیش از حد حساس باشه.اون یه قاشق از تخم مرغ رو جلوی دهنم گرفت دهنم رو باز کردم ولی وقتی بوی اون به دماغم خورد احساس حالت تهوع بهم دست داد دلم پیچ خورد و تو سینک بالا اوردم.

لوتی موهای بلندم رو با کش موهای خودش بست تا کثیف نشن و گفت "عجب ویار بدی داری.البته معلومه تو حاملگی دوقلویی ویار هم 2برابره."

لعنت به شانس من.مردای همسن من درحال به فاک دادن دخترا و رفتن به کلابهای مختلفن و من باید اینجا با 2تا بچه تو شکمم ویار داشته باشم.این جدا شرم اوره.نمیدونم چرا نمیتونم باهاش کنار بیام.دهنم مزه ی بدی گرفته بود زین یه لیوان شیر به دستم داد و رو به لوتی گفت" لویی درمورد پرستار باهات حرف زد؟"

-اوه اره داشت یادم میرفت الان بهش زنگ میزنم
+لازم نیست زنگ بزنی لوتی.من حالم خوبه به پرستار نیازی ندارم
-میدونم هری اما بودن یه پرستار کنارت باعث میشه خیال همه ی ما راحت باشه.
با بدخلقی جواب دادم" اره یه پرستار که کمکم کنه وارثای تاملینسون سالم بمونن!! میدونم."

-اوه هری تو چته؟
+قرارداد منو لویی 1ساله بود و من الان 5ماهه که اینجام یعنی 7ماه دیگه من میتونم برم و این 2قلوها هم 7ماه دیگه دنیا میان.تنها چیزی که برای همه مهمه سالم بودن بچه هاست نه؟من این بچه ها رو سقط میکنم!این جزو اون قرارداد لعنتی نیست

-چطور میتونی اینو بگی هری؟لویی تورو دوست داره. همه ی ما دوستت داریم حتی وقتی که حامله نبودی.لویی فقط یه کم زود عصبی میشه و تو میدونی اون تو این چند سال که فهمیده عقیمه چقد افسرده بود و الان از خوشحالی نمیدونه چجوری احساساتش رو نشون بده.

یه کم از لیوان شیر خوردم و به حرفای لوتی فکر کردم.زین به من خیره نگاه میکرد و بعد خیلی اروم گفت" کاش من جای تو بودم هری!کاش من میتونستم یه تاملینسون تو شکمم داشته باشم و اونوقت هیچ آرزوی دیگه ای نداشتم."

میدونم زین واقعا عاشق لوییه اما شدت عشقش واقعا برام قابل درک نیست اون قبول کرده اینجا بمونه تا هروقت لویی عصبانیه ارومش کنه.خودشو دراختیار لویی میزاره تا اونقد شکنجه ش کنه که آروم بشه.واقعا ناراحت کننده ست.لوتی سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد تا زنگ بزنه.

اروم به اتاقم برگشتم.تو اینه به خودم نگاه کردم این اون هری 6ماه پیش نیست!تا موقع ناهار کار خاصی نکردم روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم.من حس خاصی به این بچه ها ندارم درسته من تازه 2روزه فهمیدم اونا وجود دارن و تو همین 2روز بخاطرشون کلی عذاب کشیدم و دهنم به فاک رفته.

اگر خونوادم بفهمن چه اتفاقی برای من افتاده چه عکس العملی نشون میدن.البته اگر اونا هنوز زنده باشن.اینکه هیچ خبری ازشون ندارم نگرانم میکنه.
اما شرایط فعلیم مسخره ست.کسی که خودش تنها وارث خونواده ی استایلزه الان 2تا از وارثای خونواده ی تاملینسون رو تو شکمش داره.شاید بهتر باشه خودمو از دستشون خلاص کنم.

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now