(ببخشید این قسمت جا مونده بود)
د ا ن لویی
+پدرت برا مهمونی امشب شخصا دعوتم کرد.اوه خدایا من درد دارم
-اگر نمیتونی بیای من به پدرم زنگ میزنم و بهش میگم.نگران نباش استراحت کن
+اوف نه مشکلی نیست میتونم بیام ولی نمیتونم سرپا وایستم
-باشه نگران نباش+من خیلی بدنم کثیفه
-من کمکت میکنم دوش بگیری
+وای حموم!؟من نمیتونم
-پاشو هری.میگم زین بیاد پیش بچه ها.تو هم برو تو حموم و لباسات رو دربیار تا من میامهری دیگه چیزی نگفت.با سختی از رو تخت بلند شد و به حموم رفت.از پله ها پایین رفتم و زین رو صدا زدم و بهش گفتم" بیا پیش بچه ها تا من هری رو حموم کنم."
زین با خوشحالی قبول کرد.من برگشتم بالا و لباسام رو دراوردم و رفتم تو حموم.هری لباساش رو دراورده بود و منتظر من بود تا کمکش کنم.دیدن شکمش که دوباره تخت شده برام جالب بود.فاااک فقط امیدوارم با دیدن هیکل زیباش دوباره تحریک نشم.سعی کردم فکرای بد رو از ذهنم دور کنم.دستش رو گرفتم و بردمش زیر دوش.چشماش رو بست و اجازه داد بدنش و موهاش رو بشورم.خیلی زود خودم هم دوش گرفتم و حوله رو دور بدن هری پیچیدم و خودمم باکسرم رو تنم کردم و بیرون اومدیم.
زین کنار تخت بچه ها نشسته بود و با علاقه بهشون زل زده بود.با شنیدن صدای ما از جاش بلند شد و به طرف هری رفت تا کمکش کنه لباس بپوش.هری خیلی بیحال بود.زین ازش پرسید"حالت خوبه هری؟ هنوز درد داری؟"
هری چشماش رو بست و روی تخت نشست و گفت"اره این بخیه های لعنتی اذیتم میکنن."رو به زین گفتم "من کمکش میکنم حاضر شه.تو برو اماده شو امشب تو خونه ی پدرم مهمونی بزرگی برگزار میشه باید زود بریم."
زین لباش رو روی هم فشار داد و گفت "باشه.البته امیلی نمیتونه بیاد سرماخوردگیش بدتر شده و تب کرده."
اوه من تنهایی نمیتونم مراقب دوقلوها باشم من هنوز میترسم اونا رو بغل کنم.هری که حالش خوب نیست.با این حال گفتم" باشه مشکلی نیست میتونه تو خونه استراحت کنه.ولی به کمک خودت احتیاج دارم."
زین سری تکون داد و بیرون رفت.کنار هری روی تخت نشستم و موهاش رو نوازش کردم با تعجب نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.لبام رو روی لباش گذاشتم و اروم بوسیدمشلبخند بیحالی زد و گفت "من نمیدونم چی باید بپوشم؟"
بلند شدم و گفتم"نگران نباش برات لباسای جدید گرفتم که اندازه ت باشن."خیلی زود ما اماده شدیم و درحالی که رز تو بغل زین و ریموند تو بغل من بود سوار ماشین شدیم.ایان بصورت کاملا غیرمنتظرانه ای به هری گفت که کمکش میکنه سوار ماشین بشه اما هری قبول نکرد.خب فک کنم یه کم از غرور قبلیش برگشته!
چند دقیقه بعد ما به عمارت بزرگ پدرم رسیدیم.واضحه که مادرم و بچه ها تو این عمارت زندگی نمیکنن اونا تو خونه ی تقریبا کوچیک دن زندگی میکنن.من هنوز نمیتونم دلیل طلاق مارک و مادرم رو بفهمم.هرچند مارک پدر واقعی من نیست اما من بهش احترام میزارم.
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.