6 سال پیش د ا ن لویی
روز بعد با احساس دل درد و کمر درد شدیدی بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم آدام کاملا برهنه کنارم دراز کشیده بود و لبخند میزد دستش رو زیر شکمم گذاشت و گفت "درد داری؟"
-تو با من چکار کردی؟
+ارومت کردم
-چی؟
+تو ارامش میخواستی.منم بهت دادم
-اوه فاک.
سعی کردم از جام بلند شم و بخاطر درد شدید کمرم اه بلندی کشیدم
+بزار برسونمت تا خونه ت.ماشینت جلوی باره هنوز
(فروغ خانم تحویل بگیر این دومیش)زمان حال د ا ن لویی
از فکر اومدم بیرون.لعنت به این ترافیک.دوباره به ادام فکر کردم.اون خدای به فاک دادنه.اون تنها کسیه که تا حالا بهش اجازه دادم تاپ من بشه و درنتیجه اون کسیه که بکارت منو ازم گرفت.هرچند هیچ چیز از اون موقع یادم نیست.
بعد از اون از ادام چیزای زیادی یاد گرفتم اون یه دومینانت واقعی بود پس من یه ماه سابمسیو اون شدم تا کنارش یاد بگیرم چجوری دومینانت خوبی باشم.اون نایل رو بهم معرفی کرد و اولین برده م رو برام خرید.و من یاد گرفتم چجوری تمام عقده ها و مشکلاتم رو روی برده هام خالی کنم.
جلوی اپارتمان رسیدم بهش پیام دادم"من جلوی اپارتمانت هستم" و اون خیلی زود بیرون اومد.فاااک یعنی واقعا فاکککک اون هنوزم مثل یه حروم زاده ی لعنتی جذابه.اون چند سالشه؟ حداقل 7-8سال از من بزرگتره اما اینقد خوش هیکل و خوش تیپ دیده میشه که ادم به سنش شک میکنه.
سوار شد و بدون هیچ حرفی و خیلی سریع روی پای من نشست و لباش رو چسبوند به لبای من.وای دوباره همون طعم تلخ سیگار.لبم رو محکم گاز گرفت و من ناله کردم دندوناش رو روی هم فشار داد و درحالیکه روی صندلیه خودش برمیگشت گفت" ناله نکن لوبر وگرنه همینجا به فاکت میدم."
-اوه ددی.من عاشق اینم
+میدونم که سوراخ تو همیشه تشنه ی دیک منه لو ولی فعلا منو ببر خونه ت
-بله ارباب
بلند خندید و گفت" حروم زاده!دلم برات تنگ شده بود."
-آمریکا خوش گذشت؟
+اوه اررررره.یه بار با خودم میبرمت اونجا.
وبعد اون شروع کرد به تعریف کردن از امریکا تا وقتی به خونه رسیدیمد ا ن هری
به ساعت نگاه کردم دیگه واقعا داشتم مطمئن میشدم که اون یادش رفته امروز برای باز کردن دستای من بیاد.مچ دستام کاملا بیحس بودن زیر لبم فحش دادم.در باز شد و اون به طرفم اومد دستام رو باز کرد و گفت "شب خوبی داشتی هری؟" اروم سرم رو تکون دادم و گفتم بله ارباب
-خوبه.من امروز یه مهمون خیلی خیلی ویژه دارم و توقع دارم کوچکترین اشتباهی نکنی.
مچ دستام رو مالیدم و گفتم چشم ارباب.
بلند شد و قبل از اینکه بتونم سوالی بپرسم از اتاق بیرون رفت.اون گفت مهمون خیلی خیلی ویژه.باید از زین درموردش بپرسم.ولی خب قبلش باید حتما یه چیزی بخورم واقعا دارم ضعف میکنم.زین تو اشپزخونه نبود ولی صبحانه من رو روی میز گذاشته بود هرچند الان تقریبا وقته ناهاره.مشغول خوردن بودم که زین وارد اشپزخونه شد.کنارم نشست و گفت" لویی امروز مهمون داره و گفت به خودت برسی و خیلی مواظب رفتارت باشی"
-مهمونش کیه؟
+آدام
-خب اون کیه؟ و چرا من باید به خودم برسم؟
+اوه لویی درموردش به تو نگفته نه؟
-نه چی شده؟
+دلم برات میسوزه گربه کوچولو.
اخم کردم و پرسیدم "چرا؟"
+تو زیادی خوشگلی!
-درست حرف بزن زین.من نمیفهمم چی میگی
+آدام ارباب لوییه!!!اون خدای سک*سه!تنها کسیه که لویی ازش میترسه.خندیدم و گفتم" خدای چی؟؟؟!؟عجب"
+اوه اره بخند دلم میخواد بدونم بعد از اونکه به فاکت میده هم میتونی بخندی؟ایان تجربه ش رو داره میتونی ازش بپرسی
-تو داری جدی حرف میزنی زین؟ من فک کردم اینا همه شوخیه؟زین پوکر بهم نگاه کرد وبعد گفت
+برو دوش بگیر و از اخرین لحظات سالم بودنت لذت ببر.و در ضمنن دیگه از اون پماد ندارم تمومش نکن لازمت میشه
لبام رو روی هم فشار دادم.لعنت به همتون.من نمیخوام اینجا باشم.زین داره میگه یه نفر هست که لویی و ایان ازش میترسن پس 100 درصد اون خود شیطانه!رفتم بالا و دوش گرفتم و لباس پوشیدم.وقتی از اتاقم بیرون اومدم صدای لویی رو از پایین شنیدم
-الان صداش میکنم.زین وسایل ادام رو به اتاقش ببر
از پله ها پایین رفتم و لویی رو دیدم اون مچ دستم رو گرفت درحالی که زنجیر نازکی به قلاده م وصل میکرد گفت "درست رفتار کن اگر دلت برای خودت میسوزه."
سرم رو تکون دادم و گفتم چشم ارباب.همراه لویی به اتاق پذیرایی رفتم و ادام رو دیدم.فاااک اون واقعا جذاب و درعین حال ترسناکه.چشماش مثل من تقریبا حالت گربه ای دارن و موهای سیاه نسبتا بلندی داره.لویی روی مبل کنار ادام نشست و گفت" این هریه برده جدیدمه.نظرت چیه ددی؟"
آدام از بالا تا پایین بدنم رو کاملا با دقت نگاه کرد احساس میکردم پوست بدنم داره زیر نگاهش میسوزه.اون از جاش بلند شد و کنارم ایستاد میدونستم نباید حرفی بزنم اون دستش رو تو موهام برد و گوشام رو لمس کرد و بعد سرش رو نزدیک صورتم اورد و گفت" این دیگه چیه لوبر؟ تو یه گربه ی سکسی برای خودت خریدی پسر؟"
لویی لبش رو گاز گرفت و گفت "اون یه دورگه خیلی کمیابه."
آدام که هنوز نگاهش رو ازم نگرفته بود دوباره نشست لویی بهم اشاره کرد و من دو زانو کنار پاش روی زمین نشستم.ادام گفت" بیا اینجا."
لویی سرش رو تکون داد و من به سمت ادام رفتم اون دستش رو دوباره تو موهای من فرو برد و پشت گوشهام رو ناز کرد.زین با بطری نوشیدنی و 2تا جام وارد شد.اون برخلاف همیشه که لباس معمولی میپوشید حسابی به خودش رسیده بود.توجه ادام بهش جلب شد اون سلام کرد و بطری رو روی میز کنار ادام گذاشت.
ادام پوزخندی زد و گفت
"زین!تو هنوزم زیادی جذابی.این لویی حروم زاده از کجا شما رو پیدا میکنه!؟!؟ایان کجاست راستی؟"
-فک کنم رفته شرکت برای انجام یه سری کارا.
آدام اخمی کرد ولی چیزی نگفت.بعد از اون ادام درمورد سفرش به امریکا تعریف کرد از گرمای هوا و دخترای نیمه لختش.من 5سال رو همراه با جما و مادرم تو امریکا زندگی کردم و میدونستم اون راست میگه.زانوهام کم کم درد گرفته بودن که لویی از ادام پرسید" دوست داری قبل از ناهار 1ساعت بریم تو سونا؟"
-اره اگر این پیشی ملوس هم باهامون بیاد
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.