3روز بعد د ا ن لویی
امروز روز باطل شدن قرارداد بین منو هری هستش.دو روز پیش زین صبح خیلی زود وسایلش رو جمع کرد و همراه با لیام از خونه من رفت.اون با موبایلش از بچه ها عکس گرفت و گفت دلش براشون تنگ میشه و شاید مدت زمان خیلی زیادی اونا رو نبینه.چون لیام میخواد اونو به یه سفر طولانی ببره
موقع رفتن زین هری خواب بود و اون نخواست بیدارش کنه.
هرچند لیام از نظر مالی زین رو کاملا تامین میکنه اما من مقدار زیادی پول تو یه حساب بانکی به زین دادم.کاری که برای همه ی برده های قبلیم هم کرده بودم.البته میدونستم حق زین بیشتر از ایناست.رفتن زین چیزی نبود که بتونم نسبت بهش بیتفاوت باشم.7ساله که ازش آرامش گرفتم.
بعد از اینکه اون شب باهاش حرف زدم و فهمیدم خودشم میخواد از کنارم بره جعبه سیگارم رو برداشتم و با اینکه هوا سرد بود کنار استخر نشستم تا خودمو باهاشون آروم کنم.چند ساعت بعد وقتی صبح شده بود امیلی گفت که هری بیدار شده و سراغ منو میگیره.من برای هری کاملا توضیح دادم که شب قبل چه اتفاقی افتاده و اون به حرفام گوش داد و دراخر گفت که مشکلی با زین نداشته و فقط میخواسته اون با دوست پسرش خوشبخت باشه.دو روز بعد هم گذشت و من کم کم داشتم خودم رو برای کاری که میخواستم انجام بدم آماده میکردم
صبح زود از خواب بیدار شدم و سعی کردم بدون بیدار کردن هری از بغلش بیرون بیام تا بتونم به پشت دراز بکشم و موبایلم رو چک کنم.
یه پیام از لیام داشتم'سلام خواستم بگم ما الان تو پاریس هستیم.زین هنوز خیلی وقتا به یه گوشه خیره میشه و ساکت میمونه.میخوام وقتی برگشتیم ببرمش پیش یه روانشناس.'جوابش رو نوشتم 'سلام باشه اون فقط به وقت احتیاج داره.اگر بخواهی باهاش حرف میزنم'
لیام خیلی سریع جواب داد'نه نه فعلا میخوام یه کم از فکر زندگی قبلیش بیاد بیرون.اگر لازم باشه چند ماه به لندن برنگردم اینکارو میکنم'خدایا زین خیلی خوشبخته که لیام رو داره.اون واقعا برای به دست اوردن زین تلاش میکنه.کاری که منم تو این چند وقت برای هری کردم.نگاهی بهش کردم موهاش روی تخت پخش شده بودن و واقعا زیبا شده بود
من عاشق صدای خرخری هستم که هری موقع خواب از خودش درمیاره.صدایی که ریموند هم از خودش در میاره.گالری گوشیم رو باز کردم و اولین عکسی که از هری گرفته بودم رو نگاه کردم.مال اولین باری بود که مجبورش کردم برام ساک بزنه.دستاش رو به بالای تخت بسته بودم و کامم از گوشه لبش دیده میشد.خدایا اون موقع حتی به اندازه یه ثانیه فک نمیکردم که چنین روزی بیاد
یاد یه چیزی افتادم اروم از کنار هری بلند شدم گوشیم رو برداشتم و به بالکن رفتم
-سلام...تاملینسون هستم...سفارش من اماده ست؟...ممنون راننده م رو میفرستم تا تحویلش بگیره.به اتاق ایان رفتم و گفتم بره تا سفارشم رو تحویل بگیره و بعد به آشپزخونه رفتم تا صبحانه رو آماده کنم.وقتی جای خالی زین رو پشت میز دیدم حس خوبم از بین رفت.با این حال چند تا سوسیس از یخچال دراوردم و مشغول سرخ کردنشون شدم.
-کمک نمیخوای؟
برگشتم و امیلی رو دیدم.
+اوووم نه.بچه ها خوابن؟هری مشکلی نداره؟-هر سه تاشون خوابن و مشکلی ندارن.فک کنم اونی که مشکل داره تو باشی!
+من؟؟؟؟ نه چرا؟
-خیلی دستپاچه و مضطرب بنظر میای لویی
+خب...اره...امروز روز خاصیه برام.
لبخندی زد و چیزی نگفت.اون میدونه میخوام چکار کنم.دیشب بصورت اتفاقی برگه هام رو دید
-کار درستی میکنی!
سرم رو تکون دادم.نظر خودمم همینهامیلی گفت میره دوش بگیره و منم چند دقیقه بعد که سوسیسای سرخ شده رو داخل ظرف گذاشتم،رفتم تا به هری سر بزنم.داخل اتاق شدم هری هنوز خواب بود آروم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم.رنگش هنوز زرده و بدنش نتونسته خونریزی موقع زایمانش رو جبران کنه.
همین که لبام رو روی گونه ش گذاشتم چشماش باز شد.
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.