5ماه بعد د ا ن هری
-امیلی اگر تو نبودی من باید چکار میکردم؟
اون لبخند زد و به ماساژ دادن کمرم ادامه داد.
من الان 8ماهه حامله م.شکمم واقعا بزرگ شده دست و پاها و صورتم ورم کردن و بخاطر موهای بلندم کسی باورش نمیشه من مرد هستم!وقتی لویی منو مجبور کرد همراه با امیلی به کلاسهای امادگی زایمان برم اونجا تا قبل از اونکه حرف بزنم و صدام به گوش همه برسه اونا فک میکردن منم یه زنم.فقط 1ماه دیگه مونده و من هنوز نمیدونم باید چه حسی داشته باشم.
سردرگمم که وقتی بچه هام رو ببینم میتونم تنهاشون بذارم و برم یا نه؟ از ماه 5که تونستم حرکاتشون رو حس کنم عاشقشون شدم.اخرین بار تو سونوگرافی دکتر بهم گفت که یکشون دختر و اون یکی پسره.اون شب لویی یه مهمونی ترتیب داد تا با خونوادش تصمیم بگیریم اسم بچه ها رو چی بزاریم.
وقتی جوانا نظر منو پرسید من گفتم هیچ ایده ای برای اسم ندارم.اونا در اخر تصمیم گرفتن اسم دختر رو رز و پسر رو ریموند بزارن.لوتی روز بعد اصرار کرد تا من همراهش برای انتخاب وسایل اتاق بچه ها برم خرید اما من کمردرد رو بهانه کردم و نرفتم و الان یکی از اتاقهای این عمارت بزرگ برای دوقلوها چیده شده
لویی تو این مدت رفتارش تغییر کرده.اون خیلی مهربونتر شده.سعی میکنه کمتر عصبانی بشه و منو اذیت نکنه.دیگه قرار نیست شبا درحالی بخوابم که سرم بین پاهای لوییه و درعوض تو بغلش میخوابم.از اخرین باری که باهام سکس داشت نزدیک 3ماه میگذره.ولی هروقت حالت تهوعم شدید میشه کمکم میکنه تا بهتر بشم.
امیلی تو این مدت خیلی بهم کمک کرد اون دقیقا میدونه من هر هفته چه حسی دارم.برام یه رژیم غذایی تنظیم کرده و زین هر روز همون غذاها رو برام میپزه.اونم این روزا خیلی خوشحاله.و من فکر میکنم بخاطر این باشه که لیام بیشتر به ما سر میزنه و زین رو چند بار دیگه با خودش به قرار برده.حتی چند شب زین تو خونه لیام خوابید.
+الان دردت بهتر شد؟
-اره خیلی بهترم.
+باشه پس کمکت میکنم آماده شی به کلاس بریم.
-اوه نه ام(مخفف امیلی) من نمیخوام بیام
+وای خدایا هری محض رضای فاک.ما قبلا در این مورد حرف زدیم
-خب من نمیخوام طبیعی زایمان کنم ام.من از شنیدن حرفای اون مربی بیشتر استرس میگیرم.
+پاشو هری.کمکت میکنم لباس بپوشی.با نارضایتی از جام بلند شدم.امیلی از تو کمدم یه لباس مخصوص خانمای حامله رو بیرون اورد و کمکم کرد تا بپوشمش.وقتی به پایین پله ها رسیدیم امیلی منو تنها گذاشت تا بره به ایان بگه ما رو برسونه.
صدای خنده ی زین توجهم رو جلب کرد به سمت صدا رفتم.زین روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت با تلفنش حرف میزد.امیلی دستم رو گرفت و کمکم کرد سوار ماشین بشم.ایان طبق روال همیشگیش با پوزخند از تو اینه نگاهم میکرد.و در اخر از امیلی پرسید کی باید دنبالمون برگرده
به سرنوشت بچه هام فک کردم.با اینکه زین تو این 1سال بهم ثابت کرد که واقعا ادم خوبیه اما اینکه من بخوام بچه هام رو بدم بهش تا بزرگ کنه این یه کم اذیتم میکنه. اصلا اون چرا نمیره با لیام زندگی کنه.اونا الان یه جورایی دوست پسر همدیگه هستن!شاید بهتر باشه خودم کنارشون بمونم
ESTÁS LEYENDO
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanficهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.