د ا ن لویی
زین رفت در رو باز کنه و چند لحظه بعد صدای جیغ ارنست و دوریس رو شنیدم.بچه ها دنبال زین وارد اشپزخونه شدن.همه ی اونا خیلی خوشحال بودن.دوقلوها طبق معمول پریدن تو بغل من و بقیه بچه ها و مادرم با خوشحالی سراغ هری رفتن.جوانا که خیلی محکم هری رو بغل کرده بود گفت "وااااای هری چقد شکمت بزرگ شده چقد تغییر کردی."
لوتی خندید و گفت "مادر تو یادت رفته که خودت بخاطر دوقلوهای اخری 20کیلو اضافه کردی؟"
جوانا خندید و هری خجالت زده رو رها کرد تا لوتی بغلش کنه.ارنست از بغلم بیرون رفت و جیغ زد "واااای مامی ببین شکم هری باد کرده!!"
دوریس گفت" اون تو بچه داره مگه نه فیزی؟ "فیزی گفت "اره عزیزم اون تو 2تا بچه داره."ارنست جلو رفت و با احتیاط دستش رو روی شکم برامده هری گذاشت و لبخندی روی لبش اومد اما چند ثانیه بعد جیغ بلندی زد و پرید عقب و تو بغل جوانا فرو رفت و گفت" اون لگد زد بهم."
همه خندیدن و هری گفت" اره اونا خیلی تکون میخورن."بعد از اون همه با هم صبحانه خوردیم و من بعد از اینکه نایل بهم زنگ زد و گفت کارم داره خداحافظی کردم و با ایان رفتم تو بار نایل.
د ا ن هری
هنوز صبحانه م رو تموم نکرده بودم که لویی بلند شد و گفت باید بره بیرون.منو بوسید و بعد با ایان ازعمارت خارج شد.جوانا دستم رو گرفت و گفت" بیا بریم تو حیاط کنار استخر."
چون راه رفتن برام سخت بود امیلی کمک کرد تا با جوانا به حیاط برم چندین هفته ست که بخاطر سنگین شدن شکمم و تنگی نفسم بیرون از ساختمان عمارت نرفته بودم.جوانا به امیلی گفت" تو میتونی بری استراحت کنی امروز منو لوتی کنار هری هستیم."
امیلی با تردید به من نگاه کرد و گفت" باشه اما اگر مشکلی داشتین به من بگین من تو اتاقم هستم."
جوانا سرش رو تکون داد و امیلی رفت.درحالی که همه ی خواهرای هری به جز لوتی پریدن تو استخر جوانا دستش رو روی شکمم کشید و گفت" حالت چطوره هری؟ دیگه خیلی به زایمانت نمونده"
-اوه من خوبم.راستش کمرم و زیر شکمم درد میکنه اما خب دکترم میگه طبیعیه
+اره عزیزم اینا طبیعیه.لوتی پرسید "هنوز تو کلاسهای امادگی برای زایمان شرکت میکنی؟"
با خجالت سرم رو تکون دادم.جوانا چینی به دماغش داد و گفت "نمیخوام بترسونمت اما باید خودت رو برای یه درد حسابی اماده کنی."
-اره میدونم.
+اما نگران نباش.ما کنارت هستیم هری.جوانا وقتی ارنست صداش زد از جاش بلند شد و به طرفش رفت.لوتی بهم نزدیکتر شد و گفت "چند روز پیش با لویی صحبت کردم.اون واقعا...میدونی...خیلی دلش میخواد تو کنارش بمونی"
-آدم به کسی که دلش میخواد کنارش بمونه وحشیانه تجاوز نمیکنه مخصوصا اگر اون فرد 8ماهه ازش حامله باشه!
چشمای لوتی گرد شدن و پرسید" چی؟..اون چکار کرده؟"-خب اون برات تعریف نکرد که دیروز بعد از اینکه با هم جرو بحثمون شد اون چجوری وحشیانه بهم تجاوز کرد.جوری که تا چندین ساعت علایم زایمان رو داشتم و اگر امیلی نبود الان بچه هام رو نارس بدنیا اورده بودم.
+خدای من...باورم نمیشه..
-اون میخواد من کنارش بمونم اما هیچ کاری برای راضی نگه داشتن من نمیکنه.وقتی عصبانی بشه دیگه هیچی براش مهم نیست!
+هری منو لویی هم خون هستیم.من اونو خوب میشناسم.لویی اصلا بلد نیست احساسات واقعیش رو نشون بده.اون نمیتونه جلوی عصبانیتش رو بگیره وقتی کسی باهاش مخالفت میکنه.اون بارها به من گفته که دوستت داره هری.من این حرفو چند ماه پیش هم بهت زدم.بهش وقت بده.دیدی که رفتارش تو این مدت چقد عوض شده.به چشمای درشت لوتی که دقیقا مثل چشمای لویی هستن نگاه کردم.نمیتونم به خودم دروغ بگم.منم لویی رو دوست دارم اما دلم میخواد اون بهم بیشتر توجه کنم.نمیخوام زین رو ببوسه یا بغلش کنه.اون پدر بچه های منه.دلم نمیخواد بچه هام بدون من بزرگ بشن.اونا مال ما هستن!!!هر دومون!
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.