د ا ن لویی
همین که لبام رو روی گونه ش گذاشتم چشماش باز شد.
-صبح بخیر هز
+صبح بخیر
-پاشو برات صبحانه درست کردم.باید به خودت بیشتر برسی.
آروم چرخید و سعی کرد از جاش بلند شه کمکش کردم.بهم تکیه کرد و منم دستم رو دور بدنش حلقه کردم.+بچه ها...
-بچه ها هنوز خوابن.نگران نباش.امیلی الان میره پیششون تو با من بیا.
هرچند مطمئن نبود اما باهام از پله ها پایین اومد روی صندلی پشت میز نشستم و به هری گفتم"بیا روی پام بشین"
اون بدون توجه به حرفم روی صندلی روبروم نشست و گفت"اینجا راحتم"اوپس!خب این اصلا نشونه ی خوبی نیست ولی من باید تلاشم رو بکنم.
-اوکی مشکلی نیست
شروع به خوردن کردیم.اون واقعا گرسنه ست.یاد زمانی افتادم که بهم گفت نمیتونه سبزیجات بخوره و هر روز باید گوشت بخوره.باورم نمیشه 1سال از اون موقع گذشته!صبحانه بدون گفتن هیچ حرفی تموم شد.صدای در ورودی عمارت بهم فهموند که ایان برگشته.به هری کمک کردم تا برگرده تو اتاقش.و بعد رفتم تا اون جعبه رو از ایان بگیرم.
ایان درحالی که اخم کوچکی روی صورتش داشت گفت"چه نقشه ای داری لو؟ نگو که این همون چیزیه که فکر میکنم"جعبه کوچیک رو از دستش گرفتم و بازش کردم.چشمای ایان با دیدن حلقه داخل جعبه گرد شدن!حلقه فوق العاده خوشگل و گرون قیمتی بود.شاید گرونترین حلقه تو کل این شهر!
-تو واقعا...
+اره چرا که نه؟
-تو زیادی احساساتی شدی لو.
+بس کن ایان
شونه ای بالا انداخت و گفت"در هرصورت زندگی خودته!"صدای گریه ی بچه ها از طبقه بالا میومد سریع جعبه رو داخل جیبم گذاشتم و به طرف اتاقشون رفتم.هری و امیلی هر کدوم یکی از بچه ها رو بغل کرده بودن و سعی میکردن ارومشون کنن.دستم رو دراز کردم تا رز رو از دست هری بگیرم و گفتم"بده من آرومش میکنم تو برو استراحت کن"
هری مکثی کرد ولی بعدش اروم گفت"نه میخوام شیرشون بدم بعدا باید با هم صحبت کنیم"احساس کردم ضربان قلبم تندتر شد.سرم رو تکون دادم و رو به امیلی گفتم"هروقت بچه ها اروم شدن به هری کمک کن تا به اتاق کار من بیاد"و بدون اینکه منتظر جواب امیلی بشم از اتاق بیرون اومدم تا برگه هام رو بردارم
روی صندلی پشت میزم نشستم و به برگه های جلوم خیره شدم.چند دقیقه بعد هری اروم در زد و بعد وارد اتاق شد.با احتیاط روی مبل کنار پنجره نشست.مشخصه که هنوز بخاطر بخیه های لعنتیش عذاب میکشه.
هری بدون هیچ مقدمه ای گفت"از امروز من آزادم تا برم درسته؟"
با اینکه جا خورده بودم ولی گفتم"اره....ولی تو گفتی که امروز شرطت رو بهم میگی"
-درسته.و تو 4روز پیش گفتی که همشون رو قبول میکنی.
+همشون؟ مگه چندتا هستن؟-نشمردم ولی خب...میتونی قبولشون نکنی.هیچ اجباری نیست
+میشنوم
-میخوام همشون رو بنویسی و زیرشون رو امضا کنی.
فاااااااک.آروم باش لویی!
+باشه مشکلی نیست.
یه برگه سفید و قلم برداشتم و منتظر به هری نگاه کردم.-اول از همه قول بده که دنبال خونواده من میگردی.چون من میخوام دوباره اونا رو ببینم.
من باید این حق رو داشته باشم که هروقت ازت خسته شدم یا احساس راحتی نکردم بتونم از اینجا برم و هیچ اجباری برای موندنم نباشه.
ودرضمن بتونم بچه هام رو هم با خودم ببرم.
تو حق زدن هیچ نوع آسیبی به من نداری.حق نداری تحقیرم کنی یا به کاری که دوست ندارم وادارم کنی.نباید دیگه برده بخری و نباید با کسی غیر از من رابطه داشته باشی و همینطور نباید توقع داشته باشی من همیشه باتم باشم.
و اخرین مطلب اینکه فامیلی بچه هامون باید مخلوطی از فامیلی هر دوی ما باشه نه فقط تو!!!
سرم رو از روی برگه برداشتم تا به هری نگاه کنم.خب راستش من با اکثر قسمتهایی که هری ازم میخواد مشکلی ندارم.فقط فامیلی بچه ها!!!!اونا وارثای شرکت بزرگ تاملینسون هستن چجوری فامیلیشون میتونه چیز دیگه ای باشه.و اینکه اگر بخواد بره و بچه هام رو با خودش ببره چی؟؟؟ خب واقعیت اینه که این قسمت کاملا به خودم بستگی داره
-خب...نظرت چیه؟
+همشون رو قبول میکنم-حتی اینو که من حق دارم تاپ باشم؟
لعنتی نمیدونم چه فکری تو مغزشه.
+اره.فکر کنم
-مشکلی با فامیلی بچه ها هم نداری؟
+اووم من نه.وحدس میزنم پدرم هم چون ازت خوشش اومده احتمالا مشکلی نداشته باشه-پس امضاشون کن
+من درعوض امضا کردن این برگه یه چیزی ازت میخوام
-چی؟
+هری ادوارد استایلز میدونم لیاقت اینو ندارم که چنین چیزی ازت بخوام.اما...با من ازدواج میکنی؟
همزمان با گفتن این جمله روی زمین جلوی پاش زانو زدم و جعبه رو جلوش باز کردم.دقیقا کلاسیکترین مدل خواستگاری!!!!هری با چشمای گرد شده نگاهم کرد.کاملا مشخص بود که جا خورده و اصلا توقع اینو نداشته.
-خب...من...اوممممم...
از جام بلند شدم و بطرف میز رفتم و برگه ها رو نشونش دادم.
+اینا سند زمینها و شرکتها و خونه هاییه که مال منن.من نصف اونا رو به نام تو زدم فقط باید برگه هاش رو امضا کنی.-لویی من احتیاجی به پول و ثروت تو ندارم.پدر من مالک زمین های خیلی زیادیه
+میدونم...میدونم...فقط میخوام بگم که چقد دوست دارم کنارم بمونی.....تا ابد
هری تو چشمام خیره شد.رنگ سبز چشماش تکه!!!-باشه قبول میکنم
فاااااااک اون قبول کرد!!خدایا!!!
حلقه رو از جعبه دراوردم و با خوشحالی به دستش کردم.لبخندی بهم زد.محکم بغلش کردم!مطمئنا امروز یکی از بهترین روزهای عمرمه!!!!
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.