#32

7.5K 606 260
                                    

1ماه بعد د ا ن هری

الان 2ماهه که من تو این عمارت هستم.لویی چند هفته پیش همراه آدام به امریکا رفت و امروز روزیه که برمیگرده.تو این مدت من با زین و ایان بیشتر آشنا شدم البته بیشتر زین.چون ایان هم از لویی اجازه گرفت و بیشتر وقتش رو کنار برادرزاده ش میگذرونه.

زین برام تعریف کرد که برادر ایان وقتی فهمیده زنش با یه مرد دیگه بهش خیانت کرده خودکشی میکنه و زنش هم بچه کوچیکش رو پیش ایان میذاره و میره.و حالا مسئولیت اون بچه به گردن ایان و مادرشه.زین ميگفت که حدس میزنه دلیل اینکه ایان اینقد با من لجه اینه که قیافه اون مرد به من شبیه بوده!

غیر از اون تو این مدت فهمیدم که زین پسر واقعا خوبیه.و من ارزو میکردم کاش جای دیگه ای باهاش اشنا شده بودم.اون برام تعریف کرد که با لیام به یه قرار رفته و خب اون قسمت سکسشون رو برام تعریف نکرد ولی از حالت عذاب وجدانی که تو صداش بود میتونستم خودم تصورش کنم که چقد ازش لذت برده.

اون روز بعد از قرارشون خودش رو تو اتاقش حبس کرد تا بالاخره تونست با خودش کنار بیاد.اون میدونه که لیام روش کراش داره و خودشم از لیام خوشش میاد ولی نمیتونه با حسش به لویی کنار بیاد

امروز اون صبح زود بیدار شد تا صبحانه مفصلی حاضر کنه چون لویی گفته بود قبل از صبحانه به خونه میرسه.من پشت میز نشستم و به زین نگاه کردم.لبخندی که روی لبش بود رو تو این مدت ندیده بودم.

وقتی میز تقریبا چیده شد صدای زنگ اومد و زین سریع رفت تا در رو باز کنه.لویی از در وارد شد و زین رو خیلی محکم تو بغلش گرفت و بوسید.از دور بهشون نگاه کردم لویی متوجه من شد و جلو اومد نمیدونستم باید چکار کنم فقط اونجا وایستادم و نگاهش کردم اون نزدیکم شد و بغلم کرد و منو بوسید!

چیییی؟ باورم نمیشه اون بغلم کرد و منو بوسید!!هرچند مثل بغل کردن زین نبود اما خب بالاخره...از هم جدا شدیم و زین دستش رو به طرف لویی گرفت و گفت" بیا بریم حتما خیلی گرسنه ای."
لویی دست زین رو گرفت و گفت "اره خیلی."
موقع خوردن صبحانه لویی درمورد سفرش برامون حرف زد.خیلی عجیبه که این مدت که ازم دور بود تنفرم ازش کمتر شده

.وقتی به لبای باریکش نگاه میکردم موقعی که حرف میزد حس کردم چقد دلم براش تنگ شده بود.اون متوجه نگاهم شد و پرسید" چیه هری؟ دلت برام تنگ شده بود؟"
-چی؟ خب...
+بیخیال.من میرم بخوابم پرواز طولانیی داشتم...هری میشه یه کم ماساژم بدی؟
گیج نگاهش کردم.دستم رو گرفت و از پشت میز بلند شد و منو دنبال خودش کشوند.وای هنوز نرسیده میخواد اذیتم کنه وقتی وارد اتاقش شد چند لحظه ایستاد و لبخندی زد و گفت "چقد دلم برای اینجا تنگ شده بود."
تیشرت و جینش رو دراورد و گوشه ای پرت کرد و گفت" اول باید دوش بگیرم.تو هم بیا."
با اینکه من صبح زود دوش گرفتم ولی بازم لباسام رو دراوردم و وارد حموم شدم.

نگاه لویی روی لبام قفل شده بود.جلو اومد و منو با خودش کشوند زیر دوش.قطره های اب روی بدن لختش میریختن و باعث ایجاد حس عجیبی تو دلم میشدن.اون خیلی ناگهانی لباش رو روی لبام گذاشت و اوه لعنتی من یادم رفته بود اون لبا چقد نرم و خوشمزه بودن.

با اینکه من فقط مثل مجسمه ایستادم تا اون کارش رو بکنه ولی لذت زیادی بهم دست داد.چند لحظه بعد اون ازم جدا شد و نگاهم کرد.درک کردن حس توی چشماش برام سخت بود.اون شروع کرد به شستن موهاش و دیگه بهم توجه نکرد.من فقط یه گوشه وایستادم تا اون کارش رو بکنه

-نمیخوای دوش بگیری؟
+قبل از اومدنت دوش گرفتم
-باشه پس برو بیرون.من الان میام
حوله رو دورم گرفتم و بیرون رفتم.مجبورم دوباره موهام رو خشک کنم.لباسام رو پوشیدم و روی تخت لویی نشستم.اون خیلی زود از حموم بیرون اومد و زود خودش رو خشک کرد و فقط یه باکسر پاش کرد.

و بعد همونطور که روی تخت دراز میکشید چشماش رو بست و بهم اشاره کرد تا برم کنارش.رفتم روی تخت و همون پایین نشستم و منتظر شدم پاهاش رو باز کنه.لویی چشماش رو باز کرد و سرش رو اورد بالا و گفت" اونجا نه.لازم نیست کاری کنی.بیا تو بغلم فقط."

فاااک این لویی جدید رو بیشتر از قبلی دوست دارم.اروم رفتم کنارش دستش رو باز کرد و من رفتم تو بغلش محکم بغلم کرد و سرم رو روی سینه ش گذاشت و گفت "تکون نخور سعی کن بخوابی چون من میخوام بخوابم."
-بله ارباب
+خوبه
همونطور چشماش رو بست و اینقد خسته بود که چند دقیقه بعد کاملا خواب رفته بود.اون حتی یادش رفت که میخواست من ماساژش بدم

2ساعت گذشته و بدن من کاملا خشک شده و خسته شدم اما جرات تکون خوردن ندارم.تو فکر بودم که صدای در اتاق اومد.لویی تکون خورد ولی بیدار نشد صدای زین اومد
-ناهار حاضره لویی
نمیدونستم باید جوابش رو بدم یا نه و تصمیم گرفتم که چیزی نگم.چند دقیقه دیگه هم گذشت تا لویی تکونی خورد و چشماش رو باز کرد.

وقتی چشمش به من خورد پرسید" ساعت چنده؟من خیلی گرسنم"
-زین گفت ناهار حاضره
+خوبه.پاشو بریم پایین
از کنارش بلند شدم و عقب ایستادم تا اول اون از اتاق خارج شه.موقع ناهار زین خیلی کم غذا خورد و بیشتر مشغول زل زدن به لویی بود.
-آدام همونجا مونده؟
+اره اون یه شرکت صادرات تو ال ای زده و خیلی سرش شلوغه.

-اون دیگه ساب نداره؟
+فعلا نه.هرچند بدش نمیاد اگر تورو بهش بدم
زین با چشمای گرد شده به لویی نگاه کرد و اون خندید و گفت "شوخی کردم زی.من تورو به کسی نمیدم...البته غیر از لیام"
-هی!!!
+باشه باشه...شوخی کردم
زین قرمز شد ولی لویی توجهی نکرد.فقط من دلیل قرمز شدن زین رو میدونم

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now