#76

6K 557 264
                                    

د ا ن هری

خیلی عجیبه که تحمل کردن نگاه متعجب مهمونا برام اینقد راحته.درواقع من فقط به این فکر میکردم که کاش زودتر به خونه برگردیم تا بتونم تو بغل لویی آروم بگیرم.مارک پدر لویی یه برگه بهم داد که در اصل سند یه آپارتمان خیلی بزرگ تو مرکز لندن بود.اون بهم گفت که این یه هدیه هست بخاطر بدنیا اوردن رز و ریموند!

چند ساعت بعدی رو با اصرار جوانا روی مبل کنار اون و لوتی گذروندم.اونا حتی یه لحظه بچه هام رو از بغلشون دور نمیکردن.زین طبق معمول همراه با لیام بین مهمونا گم شدن.و حتی موقع شام هم ندیدمشون.موقع شام لویی دقیقا کنار من نشسته بود و از بشقاب خودش بهم غذا میداد.اون قبلا هم اینکارو کرده بود اما این دفعه واقعا فرق داشت.

بالاخره مهمونی تموم شد و ما به سمت خونه راه افتادیم البته بعد از نیم ساعت که لویی با مادرش درمورد اینکه به کمک اون برای نگهداری از دوقلوها تو خونه احتیاج نداریم بحث کرد.

خودم رو روی تختم ولو کردم و پاهام رو باز گذاشتم تا به بخیه هام فشار نیاد.لویی درحالی که لباسش رو درمیاورد نگاهی به پوزیشنم کرد و گفت "مشکلی نداری اگر امشب رو با زین باشم؟"
وات د فاک لویی!احمق تو باید منو راضی کنی و اولین کارت اینه که دقیقا همون شبی که بهت احتیاج دارم بری پیش زین؟

روم رو برگردوندم و جوابی بهش ندادم لویی متوجه حالت ناراحتم شد و روی تخت کنارم دراز کشید و سعی کرد لبام رو ببوسه که صورتم رو چرخوندم.اگر این کار رو چند ماه پیش میکردم مطمئنا شلاق میخورم اما میدونم که فعلا لویی چیزی بهم نمیگه.

اون با ناراحتی نگاهم کرد و گفت "لازمه که امشب با زین باشم هز باشه؟بعدا بهت توضیح میدم"
سرم رو یه کم تکون دادم و گفتم "پس به امیلی بگو بیاد پیشم من نمیتونم موقعی که نصفه شب بچه ها شیر میخوان خودم برم و از تخت برشون دارم."
لویی لباش رو روی هم فشار داد ولی گفت "باشه اگر اینو میخوای مشکلی نیست."
اون چونه م رو گرفت و صورتم رو به طرف خودش چرخوند و لبام رو محکم بوسید.

بعد از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد امیلی با دماغ قرمز شده وارد اتاق شد.اون فین فینی کرد و گفت "حالت چطوره هری؟ درد نداری؟"
با دیدن امیلی انگار خواهرم رو دیدم اشک تو چشمام جمع شد و جوابی ندادم. اون سریع متوجه شد جلو اومد و کنارم نشست.

بهش گفتم"اون منو نمیخواد ام.میبینی؟؟من تا 12 ساعت پیش داشتم از درد میمردم تا بچه های اونو بدنیا بیارم و اون عین خیالشم نیست.اون امشب رفته تا با زین باشه!
من کاملا تصمیم گرفته بودم که باهاش بمونم ولی اون امشب...."

امیلی سعی کرد آرومم کنه اون بین حرفم گفت"نه هری مطمئن باش اون برا این کارش دلیلی داره."

د ا ن لویی

فقط 3 روز تا اخر قراردادمون مونده و هنوز معلوم نیست هری میخواد چکار کنه.اگر اون بره مطمئنا من از غصه دق میکنم.باورم نمیشه اینقد بهش وابسته شدم.و همینطور به بچه هامون.

امشب به لیام قول دادم با زین حرف بزنم تا بره و تو خونه لیام باهاش زندگی کنه.هیچوقت نتونستم درک کنم چرا زین با وجود این همه بداخلاقی های من بازم کنارم مونده.اون آزاد بود تا بره اما نرفت.و حالا خب باید برای گرفتن تصمیم درست کمکش کنم.

وقتی به هری گفتم که میخوام امشب با زین باشم اون ناراحت شد.اما خب من فردا از دلش درمیارم.اول باید از وضعیت زین مطمئن بشم.این به نفع هری هم هست.به طرف اتاق زین رفتم و در زدم.اون با یه باکسر روی تختش دراز کشیده بود و ....اوه اون گریه کرده؟یا از شدت مستی چشماش قرمزن؟

-هی لو....اومدی پیشم؟؟ دوباره میخوای به فاکم بدی؟؟؟ من به لیام قول دادم دیگه باهات نخوابم
خب مطمئن شدم که مسته!!!بطری کاملا خالی شده پایین تخت افتاده بود.اروم به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم تا بشینه.
+چرا اینقد مست کردی؟ هیچوقت سابقه نداشت اینقد بخوری.

-تو هم هیچوقت سابقه نداشت این همه مدت بهم کم توجهی کنی!اوه یادم رفته بود حواست با شوهر آینده ت و بچه هاتون پرت شده بود!
اوه فاک! پس لیام بهش قضیه خواستگاری رو گفته.فاک یو پینو!

+زین...اون پدر بچه هامه.
-و منم نزدیک 7ساله که برده سکست بودم هروقت عصبانی بودی هروقت ناراحت بودی این من بودم که آرومت کردم و حالا....اصلا میدونی چیه لو؟خسته شدم از بس ازت عشق گدایی کردم.حاضر بودم هرجوری میخوای باهام رفتار کنی اما دوستم داشته باشی ولی توی لعنتی...
من فردا وسایلم رو جمع میکنم و میرم خونه لیام.حداقل اون دوستم داره.

فاک باورم نمیشه زین این حرفا رو زد!اون این همه مدت داشت زجر میکشید ولی چیزی نگفت.درسته که لیام خیلی وقته واقعا زین رو دوست داره اما خب من اول با زین آشنا شدم
+هی اینجوری نگو زی. میدونی که منم دوستت داشتم
-داشتی؟؟؟ نه فک نکنم!!

+زین من...
-واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
جوابش رو ندادم.زین متوجه جوابم شد.سرش رو برگردوند و گفت"امیدوارم خوشبخت بشی لو"
-تو هم همینطور زی.تو همیشه بهترین دوستم میمونی!!!
بهش نزدیک شدم بغلش کردم و پیشونیش رو برای اخرین بار بوسیدم.اون فردا چیزی یادش نمیاد!

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now