د ا ن هری
نمیدونم چند ساعت خوابیدم اما وقتی چشمام رو باز کردم هنوز خسته بودم. مطمئنم بخاطر خونیه که امروز از دست دادم.بخاطر سوزش بین پاهام و درد کمر و شکمم ناله ای کردم .امیلی کنارم نشسته بود و وقتی متوجه شد من بیدار شدم لبخندی زد و پرسید "حالت خوبه هری؟"
سعی کردم بشینم اما سرم بشدت گیج میرفت.امیلی سریع گفت "نه..هری هنوز برات زوده که از جات بلند شی."-بچه هام...
+اونا خوبن...
-بیارشون پیشم
زین با ظرفی تو دستش جلو اومد و گفت" اول سوپت رو بخور و بعد بچه ها رو ببین."
قدرت مخالفت باهاش رو نداشتم.اون کمکم کرد به پشتی تختم تکیه بدم و نیمه نشسته باشم.قاشق سوپ رو به طرفم اورد ولی من گفتم" بده خودم میخورم."
قاشق و ظرف سوپ رو به دستم داد و خودش جای امیلی نشست.سوپ خیلی خوشمزه ای بود و بدنم واقعا بهش احتیاج داشت.وقتی کل سوپم رو خوردم زین لبخندی بهم زد و ریموند رو تو بغلم گذشت.خدایا من عاشق اون گوشای کوچولوش شدم.چشماش مثل من سبزن.اون بیشتر شبیه منه تا پدرش.اوه پدرش...اون الان کجاست؟!
د ا ن لویی
در اتاق هری رو باز کردم و وارد شدم هری بیدار شده بود و ریموند رو تو بغلش گرفته بود.اون بهم نگاه کرد ولی چیزی نگفت.امیلی پیشنهاد داد" بهش شیر بده هری"
-خب..امی..من فک نمیکنم این فکر خوبی باشه...من فقط 4 روز دیگه کنارشون هستم و نمیخوام اونا به من وابسته بشن
×لعنتی تو نمیخوای که خودت به اونا وابسته بشی!
زین اینو گفت عصبانی بود و بعد از اتاق خارج شد.ریموند شروع کرد به گریه کردن و دهن کوچولوش روی سینه ش دنبال شیر میگشت.امیلی سریع اونو از دستش گرفت و گفت "باشه...الان از پرستار براشون شیرخشک میگیرم."
اون با تلفنی که توی اتاق بود با پرستار هری تماس گرفت و ازش خواست برای بچه ها شیرخشک بیاره.از صدای گریه ی ریموند رز هم از خواب بيدار شد و شروع به گریه کرد.خوشبختانه پرستار با دوتا پستونک از راه رسید و دوقلوهای گرسنه رو سیر کردن.
هری انگار بغض کرده بود.آب دهنش رو قورت داد وقتی به صحنه ی مکیدن بچه ها نگاه میکرد.روی صندلی کنار تخت نشستم و اجازه دادم شیر خوردن بچه ها تموم شه.اونا خیلی زود خواب رفتن.پرستار فشار خون هری رو اندازه گرفت و بعد ازش پرسید "خونریزیتون زیاد نیست اقای تاملینسون؟"
هری ملافه رو بیشتر روی پاهای لختش کشید و با خجالت سرش رو تکون داد.پرستار جلو اومد و گفت "باشه اجازه بدین یه نگاه بکنم."
اون ملافه رو کنار زد و گفت "پاهاتون رو باز کنین."
هری که پلکاش رو روی هم فشار میداد اروم پاهاش رو باز کرد و من تازه فهمیدم اون چقد خونریزی کرده زیر پاها و کمرش کاملا خون جمع شده بود.پرستار گفت" نگران نباشین الان شکمتون رو ماساژ میدم تا خونریزیتون کم بشه و درضمن شیر دادن به بچه ها هم جلوی خونریزی رو میگیره."
هری چیزی نگفت همونطور با چشمای بسته روی تخت منتظر موند.پرستار دستکشی به دستش کرد و زیر شکم هری رو محکم تو دستش گرفت و به طرف پایین فشار داد.هری فریادی از درد کشید.من سریع از جام بلند شدم و گفتم "هی..چکار میکنین اون درد داره..."
-میدونم اقا..اما باید تحمل کنه تا خونریزی قطع بشه
+لعنتی بهش دارو بدین دیگه نمیخوام بهش دست بزنین.به اندازه کافی درد کشیدهپرستار به حرفم توجه نکرد اون دوباره شکم هری رو فشار داد و اینبار اشکای هری از چشماش جاری شدن.سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.میدونستم اون پرستار حق داره اما واقعا تحمل دیدن هری تو این وضعیت برام سخت بود.
هری ناله میکرد و اشکای بیشتری از چشماش تو موهای فرش میریختن.برای اروم کردنش سرم رو جلو بردم و بوسیدمش.لبخند بیحالی بهم زد. چند دقیقه بعد پرستار ملافه ی زیر پای هری رو با یه ملافه ی تمیز جایگزین کرد و بعد گفت "خب الان خونریزیتون قطع شد اقای تاملینسون.اگر بازم احساس کردین خونریزیتون زیاد شده به ما اطلاع بدین."
هری خیلی اروم سرش رو تکون داد.پرستار بیرون رفت و امیلی جلو اومد یه تیکه شکلات به هری داد و گفت "اینو بخور هری کاکائو دردت رو کم میکنه."
هری با دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت"ممنون."
به امیلی گفتم" میشه چند دقیقه ما رو تنها بزاری؟"
اون قبول کرد و از در بیرون رفت.
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.