6 سال پیش د ا ن لویی
میدونستم نباید اون تست رو انجام بدم لعنتی.من بعدا به حساب لوتی میرسم.فعلا دلم میخواد همه چیز رو فراموش کنم.جلوی کلاب همیشگیمون پارک کردم و داخل رفتم.لیام قبل از من اونجا بود.با اخم خودم رو کنارش روی صندلی انداختم و اون پرسید
-چی شد؟
+هیچی.لعنت به همشون
-یعنی چی هیچی؟ نتیجه آزمایشت چی شد؟
-اون لعنتیا میگن تعداد اسپرمام اونقد کمه که حتی نمیتونم یه گربه رو حامله کنم.لیام درحالی که به زور جلوی خنده ش رو گرفته بود پرسید
" یه گربه؟ اینو از کجات دراوردی؟ بیخیال لو.لعنتی تو تازه 20 سالت شده چرا باید حرص اینو بخوری که چند سال دیگه کسی تورو ددی صدا نمیکنه!!!بچه ها همه نق نقو و عوضی هستن"-لعنت به تو لیام من یه بچه ی نق نقوی عوضی نمیخوام که بهم بگه ددی.من فقط یکی رو میخوام که بتونم فامیل خودم رو روش بزارم و بعد از مارک و من رییس اون شرکت کوفتی بشه.اه
لیام سرش رو تکون داد وگفت "اره اون شرکت کوفتی یه وارث میخواد."چند دقیقه بعد لیام رفت تا برقصه اما من گفتم که حوصله ندارم.به اطراف نگاه کردم.سرم رو چرخوندم و اونو دیدم.اون پسر موها و چشمای کاملا مشکی داشت.کت بلند و شلوار جین تنگ و چکمه ها و حتی پیراهن زیرش مشکی بودن.اون خیلی جذابه و من فک میکنم اونو یه جایی قبلا دیدم.
اون متوجه من شد و من سریع روم رو چرخوندم.با این حال اون بدون هیچ سوالی جلو اومد و روی صندلی کنار من نشست و گفت" خب فک کنم یکی اینجا زیادی اعصابش خط خطی شده و احتیاج به ارامش داره"
-خب منم فک میکنم به کسی ربطی نداشته باشه
+اوه اوه اوه نه.این اصلا خوب نیست.بزار کمکت کنم پسر.اسم من آدامه
-من کمک نمیخوام.گمشو
+هی با من اینجوری حرف نزن.اسمت چیه کیتن؟
-منو اونجوری صدا نزن
+خب تو اسمت رو به من نمیگی و درضمن تو زیادی شبیه یه کیتن کوچولو هستیدندونام رو روی هم فشار دادم.
-اسم من لوییه و الان دلم میخواد تنها باشم پس لطفا من رو تنها بزار
+اوه لویی.گفتم که من میخوام کمکت کنم ارامش پیدا کنی.یعنی هردومون.چیزی از حرفاش نفهمیدم و گفتم
-منظورت چیه؟
+مطمئنم امشب میتونی تو تخت من اروم بشی لویی.نظرت چیه؟
با عصبانیت گفتم "گورت رو گم کن آشغال.من خودم یه دومینانتم"
-فاک تو جدی هستی؟بیشتر بهت میاد ساب باشی!جوابش رو ندادم.من اصلا حتی نمیدونم دومینانت بودن چجوریه ولی دلم نمیخواست جلوش کم بیارم.اون گفت "نظرت چیه یه دست کارت بازی کنیم و اگر تو بردی من از اینجا میرم و اگر من بردم تو باید با من به خونه م بیای."
برای اینکه زودتر از دستش خلاص بشم گفتم قبوله.اون کارتهاش رو بیرون اورد و ما شروع کردیم.من واقعا تو کارت بازی ماهرم و محاله ببازم.لیام وسط بازی اومد و گفت باید بره خونه و رفت.آدام برام مشروب سفارش داد و بعد من نمیدونم چی شد اما عوضی یه دفعه اجی مجی کرد و من باختم.دهنم باز مونده بود.خدایا چی شد؟
ادام لبخند شیطانی زد و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاره ولی اینقد گیج الکل هستم که برام مهم نباشه.اون یه فراری خیلی خوشگل داشت منو پرت کرد روی صندلی جلو و خودش نشست پشت فرمون و راه افتادیم.
-هی ماشین من اینجاست.
+بعدا برش میداری لو
-میخوای باهام چکار کنی؟ نکنه میخوای منو بکشی؟ من پسر مارک تاملینسون هستم.اگر منو بکشی زندگیت رو جهنم میکنه.پوزخندی زد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت "تو واقعا مطمئنی که دومینانت هستی؟از اینجا بیشتر شبیه یه ساب بیچاره هستی که داره به اربابش التماس میکنه."
-چی؟ فاک.نه من...
+بسه اینقد ناله نکن.هنوز برای ناله کردن زوده.از پوزخندی که روی لبش بود خوشم نمیومد ولی چیزی نگفتم.خیلی زود به آپارتمان آدام رسیدیم.همین که در رو پشت سرم بستم آدام بهم حمله کرد و منو به در بسته چسبوند لباش رو روی لبام گذاشت و اونا رو تو دهن خودش مکید.
سرم گیج رفت و احساس کردم چشمام داره تار میبینه.لبامو به زور ازش دور کردم و گفتم
-آدام..من..فک...کنم..
+میدونم عزیزم اون چیزی که خوردی زیادی برات قوی بود اما تو میخواستی همه چیزا رو فراموش کنی امشب نه؟ تو آرامش میخواستی و من اینجام تا ارومت کنم لویی.
اون منو محکم تو بغلش گرفت و به طرف اتاق راهنمایی کردبا زبونش گردنم رو خیس میکرد و میبوسید.وقتی به لبه ی تخت رسید منو اروم رو تخت گذاشت و خودشم اومد روم تمام سلولهای مغزم داشتن جیغ میزدن که بهش اجازه اینکارو ندم اما بقیه سلولهای بدنم به این صدای اعتراض توجهی نمیکردن درواقع انگار اونا با هم فلج شده بودن.
خیلی آروم شده بودم.چشمام رو بستم و سعی کردم با پلک زدن بفهمم داره چکار میکنه هوای سرد بهم فهموند که لباسی تنم نیست دوباره چشمام رو بستم صدای ادام رو شنیدم که کنار گوشم زمزمه کرد" الان اروم میشی لویی سعی کن ازش لذت ببری."
نمیدونم درمورد چی حرف میزنه من فقط احساس میکنم تو ابرا هستم.
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.