د ا ن لویی
.هری موقع ناهار خواب بود و من بیدارش نکردم تو اتاق خودم خوابیدم تا جبران خواب بد دیشبم بشه.چند ساعت بعد به زین گفتم هری رو بیدار کنه و براش ناهار ببره.این پسر واقعا یه فرشته ست.اگر زین نبود نمیدونم چه بلایی سر ما میومد.
جلوی تلویزیون نشسته بودم که هری وارد اتاق شد میخواست روی مبل تک نفره بشینه که سریع گفتم
"بیا اینجا" و به کنار خودم اشاره کردم.اون لباش رو روی هم فشار داد و بعد کنار من نشست.دستم رو روی شکمش گذاشتم و گفتم "خیلی دلم میخواد اونا زودتر بدنیا بیان.میخوام بدونم شبیه کی هستن."هری لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.ادامه دادم" اون پرستار از فردا مراقبته هری.هر کار که داری بهش بگو برات انجام بده.اون دختر خوبی بنظر میومد."
-باشه.
+هری...اینقد همه چی رو سخت نکن برای خودت.متنفر بودن از من و بچه هام هیچی رو درست نمیکنهجوابم رو نداد.صورتم رو جلو بردم و لباش رو بوسیدم.هرچند اون منو نبوسید ولی خب لبخند کوچکی که بعدش روی لبش دیدم نشون داد که بدش نیومده.موبایلم زنگ خورد
-سلام...اره...فکر بدی نیست...باشه...بیا
قطع کردم.نایل بود اون میخواست امشب باهاش به کلاب برم.خب من میخوام دوش بگیرم.دوباره هری رو بوسیدم و بعد به اتاقم برگشتم دوش گرفتم و حاضر شدم تا برم بیرون.ایان کاپوت ماشین رو زده بود بالا و داشت دستکاریش میکرد ازش پرسیدم "چی شده؟"
-نمیدونم باید زنگ بزنم نمایندگیش.میخوای بری بیرون؟
+اره مهم نیست نایل میاد دنبالم.چند دقیقه بعد من تو ماشین کنار نایل نشستم و به سمت کلاب راه افتادیم.اونجا دوست نایل،اد هم به ما پیوست ما تا اخر شب کلی مشروب خوردیم و رقصیدیم و خوش گذروندیم اما من حتی یک لحظه از فکر اون گربه چشم سبز که بچه های منو تو شکمش داره بیرون نیومدم.
د ا ن هری
لویی تلفن رو قطع کرد و منو بوسید و بعد بدون حرف از اتاق بیرون رفت.از حرفاش فهمیدم که با نایل قرار داره.زین برام یه کم شیرینی اورد و کنارم روی مبل نشست.تلویزیون رو روی کانالی که میخواست تنظیم کرد و مشغول دیدن شد.به صورتش نگاه کردم اون واقعا زیباست نه به اندازه ی لویی اما خب اونم چشمای خوشگلی داره با مژه های بلند و پرپشت.
بدون مقدمه گفت"لویی ناراحت بود از دستت.میگفت تو میخوای بچه هاش رو سقط کنی.درسته؟"
-دیگه نمیخوام
خیره نگاهم کرد و گفت "تصمیم درستی گرفتی.حاضرم هرچی دارم بدم اما جای تو باشم"
-جای من بودن اصلا خوب نیست
+من دوست دارم بچه های لویی رو بدنیا بیارم.-تو دیوونه ای زین.جدی میگم.من صدای ناله هات رو میشنوم وقتی داری زیرش درد میکشی.اون 6ساله داره تو رو شکنجه میکنه و تو هنوز دوستش داری.تو دیوونه ای.
+اشتباه میکنی.من دوستش ندارم...من عاشقشم.-خب دیگه بدتر.برو با دوست پسرت زندگی کن.من که بعد از تموم شدن قراردادم حتی 1 لحظه هم بیشتر نمیمونم.
+بچه هات چی؟
-لویی برا اونا پرستار گرفته. چرا تو بزرگشون نمیکنی؟تو میتونی پدرخونده شون باشی.زین لبخند زیبایی زد و چشماش برق زدن.ولی بعد از چند ثانیه دوباره حالت صورتش ناراحت شد و گفت "اما لویی دوست داره تو بمونی کنارش"
+برام مهم نیست.اون هنوزم یه عوضیه و من میخوام ازش دور باشم.اون همه چیزم رو ازم گرفت و اخرین چیز مردونگیم بود من مجبورم بخاطر بلایی که اون سرم اورده مثل یه زن حامله باشم.خیلی تحقیرامیزه.زین لباش رو روی هم فشار داد و گفت"اوکی...در هر حال من امشب باید برم بیرون.میتونی با ایان تنها بمونی؟"
-اره مشکلی نیست من میرم زودتر بخوابم.
زین از اتاق بیرون رفت و لباس پوشید.فک کنم داره به یه قرار میره چون حسابی تو لباساش میدرخشه.با شنیدن صدای بوق ماشین لیام کاملا مطمئن شدم که زین امشب قرار داره.خب این خیلی خوبه.
بلند شدم و به اشپزخونه رفتم تا آب بخورم.ایان پشت میز نشسته بود و داشت با موبایلش صحبت میکرد.سعی کردم سریعتر کارم رو انجام بدم و قبل از قطع کردن تلفن برم بیرون.با این حال اون خیلی زود تلفن رو قطع کرد و با پوزخند همیشگیش پرسید"چه حسی داره؟"
-چی چه حسی داره؟
+اینکه اینقد با کام یه نفر پر بشی تا بالاخره ازش حامله بشی؟
-مشکلت با من چیه مسخره؟+هیچی فقط دوست دارم حست رو بدونم
-برو به درک.تو چه مشکل لعنتیی با من داری؟
+فامیل اونم استایلز بود.
-کی؟؟
+همون که باعث شد برادرم خودکشی کنه
-اوه خدایا.من که نباید تاوان یه نفر دیگه رو بدم که فامیلش استایلزه!اصلا حوصله بحث کردن با ایان رو نداشتم.رفتم تو سونا تا چند ساعت قبل از اومدن لویی رو آروم بگذرونم.کمرم درد میکرد اما بخار گرم دردش رو آرومتر کرد تصمیم گرفتم به اتاقم برگردم و بخوابم.همینکه وارد اتاقم شدم سرم گیج رفت سعی کردم خودمو به تخت برسونم اما حس حالت تهوع بهم دست داد
سریع خودمو به دستشویی رسوندم و بالا اوردم.خدایا واقعا نمیدونم چکار کنم.داشتم صورتم رو میشستم که دستی رو روی کمرم حس کردم.
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.