د ا ن لویی
ادام دوباره پیامی فرستاد:قضیه گربه ت چی شد؟زنت میشه یا نه؟
:)
بخاطر کلماتی که آدام استفاده کرده بود جا خوردم.براش نوشتم:فعلا درد داره باید صبر کنم تا آروم بشه بعد ببینم چی میشه.خیلی زود جوابم رو فرستاد:از دستش ندی بوبر وگرنه کل اون محلول تو کشوی کنار تختت رو سر میکشم و تا یه هفته پشت هم به فاکت میدم جوری که یادت بره تو هم مرد هستی!
اوووه حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه دردم بگیره.گوشیم رو کنار گذاشتم و هری رو بغل کردم.تو خواب خودش رو بهم چسبوند و صدای خرخر گربه مانندی از گلوش شنیده شد.اوه خدایا من عاشق تک تک چیزایی هستم که به این پسر مربوط میشن.
نمیدونم چرا باهاش بدرفتاری کردم.یعنی میدونم و خب یه مقدارش تقصیر خودش بوده.من برای هیچکدوم از برده هام به اندازه ی هری سختگیری نکردم.البته هیچکدوم از اونا از ساک زدن برای من و قورت دادن کامم متنفر نبودن پس منم از سر لجبازی مجبورشون نکردم شبا جوری بخوابن که سرشون بین پاهای من باشه!غیر از هری که کل سال گذشته رو اینجوری خوابید!!!
خب تقصیر منم بود نباید زود عصبانی بشم.بهتره زودتر به اون کمپی که لوتی میگه برم. من واقعا تصمیم گرفتم یه شروع جدید داشته باشیم.امیدوارم بتونم به هری ثابت کنم لیاقت اینو دارم که کنارم بمونه.تو فکر بودم که صدای گریه ی یکی از بچه ها بلند شد و هری تکون خورد و سریع چشماش رو باز کرد.اون خیلی کم خوابیده بود پس من سریع از جام بلند شدم وگفتم "تو بخواب من آرومش میکنم"
با صدای خوابالوش جواب داد "حتما رزه بیارش باید شیرش بدم."
یه لحظه مکث کردم این همون هریه که تو اتاق زایمان نمیخواست به بچه ها شیر بده الان خودش پیشنهاد میده که رز رو ببرم تا سیرش کنه!؟این یه پیشرفت خیلی بزرگه.لبخندی زدم و گفتم "نه تو خسته ای.بخواب بهش شیرخشک میدم"با خستگی چشماش رو بست و ساکت شد.گریه رز بلندتر شد.صدای در اتاق اومد در رو باز کردم.امیلی بود اون گفت"صدای گریه ی بچه ها میاد کمک میخوای؟"
از جلوی در عقب رفتم و گفتم"اره براشون شیرخشک درست کن.هری خسته ست و خوابیده."
امیلی سرش رو تکون داد و بیرون رفتچند لحظه بعد با پستونک شیر برگشت و رز رو بغل کرد و پستونک رو تو دهنش گذاشت خیلی زود اون سیر شد و دوباره خوابید.امیلی گفت" دیگه کاری نداری؟"
سرم رو تکون دادم و اون از اتاق بیرون رفت.باید درست کردن شیر برای بچه ها رو یاد بگیرم.دوباره به تخت برگشتم و هری رو بغل کردم.تو خواب ناله ای کرد ولی بیدار نشد.دستم رو بردم پشت گوشای نرمش و اروم نوازششون کردم این کار مورد علاقه منه!چقد خوبه که پسرم هم این ویژگی پدرش رو به ارث برده
کم کم خواب رفتم.نمیدونم چند دقیقه خواب بودم اما با تکون خوردن هری تو بغلم بیدار شدم.ازش پرسیدم"چی شده؟"
با ناراحتی گفت"درد دارم باید برم دستشویی."
نشستم و گفتم "باشه من کمکت میکنم پاشو"هری با اخم روی صورتش سعی کرد بشینه و ناله ای کرد کمکش کردم از جاش بلند شه و به دستشویی اتاقم بردمش.گوشیم زنگ خورد و من زود جوابش رو دادم تا بچه ها بیدار نشن.مارک بود.
-سلام پدر
+سلام لویی.تبریک میگم.بالاخره اونا بدنیا اومدن
-اره ممنون.
+هری کجاست؟ میخوام بهش تبریک بگم.درضمن مهمونی امشب یادت نره
-یادم نمیره.و باشه هری الان میاد.هری چند لحظه بعد از دستشویی بیرون اومد و من گوشیم رو به دستش دادم و گفتم" پدرم میخواد باهات حرف بزنه."
با تعجب نگاهم کرد و بعد گوشی رو از دستم گرفت.
-سلام...بله...ممنون...اره...باشه حتما...ممنون
اون گوشی رو بهم برگردوند و روی تخت نشست.
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.