#69

6.4K 550 146
                                    

د ا ن هری

خیلی زود لویی همراه با یه پرستار برگشت و درحالی که یه بسته به دست امیلی میداد گفت
"تموم شد.ام لطفا کمکش کن آماده شه.منم میرم داروهاش رو بگیرم."
امیلی از جاش بلند شد بسته رو گرفت و گفت" خب هری میدونم سخته اما باید از جات بلند شی تا بتونم لباسات رو عوض کنم."
وای حتی فکر کردن به اینکه تکون بخورم باعث میشه دردم بگیره.غر زدم"وای نه امی."

پرستار سرم رو ازدستم جدا کرد.و امیلی اون به حرفم توجه نکرد بازوم رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید.مجبور شدم از جام بلند شم و بشینم.کمر و شکمم درد زیادی دارن و بهتره حرفی درمورد قسمتهای پایینتر نزنم!با کمک امیلی تونستم لباساهایی که لویی برام اورده بود رو بپوشم.خیلی وقته که نتونستم تیشرت و شلوار جین بپوشم.بعد از چندین ماه چاق و گنده بودن اینکه حالا شکمم تخت شده عجیبه!

موقع پوشیدن شلوارم درد شدیدی زیرشکمم پیچید و من ناله کردم.امیلی سریع پرسید "چی شد هری؟"
-هیچی.دردم گرفت
+نگران نباش.این دردا خیلی زود تموم میشن.
لویی و ایان وارد اتاق شدن و ایان با دیدن من چشماش گرد شد و گفت "اوووووه چقد کوچیک شدی هری!"
لویی ریموند رو تو بغلش گرفت و به ایان گفت "رز رو بردار و سعی کن از دستت نیفته."

ایان خندید و گفت "فاک لویی من برادرزاده م رو خودم بزرگ کردم!"
-میدونم اما فامیلی برادرزادت که تاملینسون نیست نه؟

ایان اخم کوچکی کرد و رز رو بغل کرد.امیلی به لویی گفت" شما زودتر برین منو هری آروم میاییم.هری نمیتونه سریع راه بره."
لویی سرش رو تکون داد و پرسید "میتونی راه بری هری؟ اگر برات سخته میتونم یه ویلچر برات بگیرم؟"

امیلی به جای من جواب داد" نه...اون باید راه بره وگرنه بعدا براش مشکل پیش میاد.شما برین."
لویی و ایان همراه با بچه ها رفتن و من خیلی آروم با کمک امیلی راه افتادم.راه رفتن با وجود اون بخیه ها مثل شکنجه بود!اما بالاخره تونستم خودمو به ماشین برسونم و سوار بشم.

د ا ن لویی

بعد از اینکه برگه رو امضا کردم و نسخه داروهای هری رو گرفتم.به اتاق برگشتم تا لباس های هری رو بدم.زین بهم گفت که خودش میره خونه.اون بنظر خیلی عصبانی بود موقعی که به خونه برگشتم باید دلیلش رو بفهمم.بعد از گرفتن داروها همراه ایان به اتاق برگشتم.

ایان گفت" اوووووه چقد کوچیک شدی هری!"
به طرف تخت بچه ها رفتم و آروم پسرم رو تو بغلم گرفتم و به ایان گفتم"رز رو بردار و سعی کن از دستت نیفته."
ایان خندید و گفت "فاک لویی من برادرزاده م رو خودم بزرگ کردم!"
-میدونم اما فامیلی برادرزادت که تاملینسون نیست نه؟

ایان اخم کوچکی کرد و رز رو بغل کرد.داشتم با خودم فکر میکردم که هری چجوری میخواد راه بیاد که امیلی گفت" شما زودتر برین منو هری آروم میاییم.هری نمیتونه سریع راه بره."
اوه معلومه که اون نمیتونه راه بره.ازش پرسیدم"میتونی راه بری هری؟ اگر برات سخته میتونم یه ویلچر برات بگیرم؟"

امیلی گفت "نه...اون باید راه بره وگرنه بعدا براش مشکل پیش میاد.شما برین."
با اینکه منظور امیلی رو نمیفهمیدم اما با ایان از اتاق بیرون رفتیم
-هی اون پتو رو بکش روی صورت دخترم اگر سرما بخورده حسابت رو میرسم سامرهالدر!!!

+اوه اوه.چشم اقا.
اون با لحن مسخره ای گفت و من بهش چشم غره رفتم.ریموند آروم چشماش رو باز کرد و من احساس کردم قلبم با دیدن اون چشمای سبز درشت از حرکت ایستاد.دستم رو پشت گوشهای کوچیک سفیدش بردم که از بین موهاش بیرون اومده بودن.ایان که تا الان متوجه اونا نشده بود با تعجب گفت "لویی...اونا...اوه خدای من!"

برگشتم به سمتش و پرسیدم "مشکل چیه؟"
-هیچی...فقط خیلی عجیبه. مطمئنی لازم نیست یه متخصص اطفال معاینه ش کنه؟
+دکتر واتسون گفت به متخصص اطفال خبر داده و اونم گفته مشکلی نیست.ولی بعدا برای چکاپ باید ببریمش بیمارستان
-اوکی.هر چی.

به ماشین رسیدیم و سوار شدیم و چند دقیقه بعد هم هری و امیلی رسیدن.هری با سختی تونست سوار ماشین بشه و من میتونستم لبخند تمسخرآمیز ایان رو ببینم و تو دلم ازش تشکر کردم که به هری طعنه نمیزنه.هرچند اگر این کارو میکرد گردنش رو میشکستم!!!

از هری سوال کردم"خوبی هز؟"
-اه..اره فقط بریم خونه...من احتیاج دارم دراز بکشم
ایان حرکت کردش و ما خیلی زود به خونه رسیدیم.زین در رو باز کرد و وقتی دید ریموند تو بغل منه خیلی زود اونو ازم گرفت.

نگاه نگران و اخمالوی هری از چشمم دور نموند.من فقط 4 روز وقت دارم و نمیخوام از دستش بدم.وگرنه آدام جرم میده!!!!اوه یادم اومد اون ازم خواست تا عکس بچه ها رو براش بفرستم.

-زین ریموند رو ببر تو اتاق من و بزارش تو تختش.
زین خیلی بی رغبت اطاعت کرد.ایان هم همراه رز به اتاق رفت.امیلی پرسید "میخوای بهشون شیر بدی؟"
هری نگاهم کرد و چشماش رو به نشونه ی اره بست.دستش رو گرفتم و درحالیکه نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم کمکش کردم تا از پله ها بالا بره.اون روی هر پله صبر میکرد و ناله ای از روی درد میکرد.

وقتی وارد اتاق شدیم ریموند تو بغل زین گریه میکرد و اون سعی داشت با تکون دادنش ارومش کنه.هری روی تخت نشست و من ریموند رو از دست زین گرفتم و گفتم "شما میتونین برین.خودم از پسش برمیام."
اونا از اتاق خارج شدن.


Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now