د ان هری
نزدیک ساعت 11 بود که همه خداحافظی کردن تا به خونه هاشون برن.لوتی مشغول صحبت با لویی شد و جوانا و لیام دوباره به من تبریک گفتن و رفتن.نایل جلو اومد دستش رو تو موهام برد و گفت "حیف شد اگر میدونستم میتونی حامله بشی نگهت میداشتم برای خودم.خیلی از بچه گربه ها خوشم میاد."
احساس کردم خونم به جوش اومد خیلی وقت بود این حس رو نداشتم که دلم بخواد به کسی چنگ بزنم.چیزی نگفتم و ازش دور شدم تا فوبی و دیزی رو بغل کنم.
همه رفتن و من اروم برگشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای لویی رو شنیدم که بهم گفت" برو تو اتاق من هری."
لعنت بهت لویی تاملینسون تو حتی تو این شرایطم دست از هرزگی برنمیداری.به اتاق لویی رفتم و لباسام رو دراوردم سرم یه کم گیج رفت و احساس سرما میکردم.لویی وارد اتاق شد اون هنوزم یه کم مست بود زیاد نه اما خب چشماش هنوز یه کم قرمز بودن.اون اروم گفت" من خیلی خوشحالم هری."
جوابش رو ندادم روی تخت عقبتر رفتم و به تاج تخت تکیه دادم و نشستم.اون تیشرت و شلوارش رو دراورد و با باکسر روی تخت اومد و گفت"لوتی گفت نمیخوای دیگه بچه ها رو سقط کنی"
بازم جوابش رو ندادم ولی براش مهم نبود اون دوباره پرسید "وقتی بچه ها رو بدنیا بیاری میری؟"
-اره
+برای چی؟
-چون قراردادم تموم میشه
+من دوست دارم بمونی.چییی؟ اون چی میگه؟بخاطر مستی داره چرت میگه.اون ادامه داد
+من نمیخوام تو بری.من قرارداد رو تمدید میکنم
-چییییی؟ نه من قبول نمیکنم.هرگز.من 7ماه دیگه از اینجا میرم
+چجوری دلت میاد بچه هات رو تنها بزاری؟-اونا بچه های من نیستن لویی.اونا فامیلشون تاملینسونه نه استایلز
+درسته.اونا تاملینسون هستن.اما این چیزی رو تغییر نمیده من دوست دارم تو بمونی-نه لویی بهت گفتم من بچه ها رو بدنیا میارم و میرم.
لویی بهم خیره شد و چند لحظه حرف نزد بعد انگار تصمیم گرفت.با لحن خشنی گفت "باشه هر غلطی دلت میخواد بکن.فعلا پاهات رو باز کن سریع."دندونام رو روی هم فشار دادم و پاهام رو از هم باز کردم لویی باکسرش رو پایین کشید و بدون هیچ کار اضافه یا اماده کردنی واردم شد.فاااااک جیغ بلندی زدم.درد زیادی داشت ناله کردم و اشک بدون اراده از چشمام ریخت.اون حروم زاده میدونه چجوری بیشتر عذابم بده.
ملافه رو تو دستم مچاله کردم و بهش چنگ زدم و سرمو تو بالش فشار دادم.لویی چشماش رو بسته بود و محکم تلمبه میزد و اه میکشید.بدنم با هربار که خودشو توم فرو میکرد روی تخت تکون میخورد.پشتم واقعا میسوخت و کم کم زیر دلم درد گرفت.
چند دقیقه بدون وقفه به کارش ادامه داد تا اومد و اون داغی مزخرف رو تو سوراخم حس کردم.با این حال اون دیکش رو ازم بیرون نیاورد همونطور که تو من بود روم دراز کشید و چشماش رو بست.نفس نفس میزد و صورتش قرمز بود.سوزش پشتم بینهایت بود.
-چرا مجبورم میکنی اینکارو بکنم؟چرا مجبورم میکنی تنبیه ت کنم؟!؟!؟من نمیخوام تو بری.تو رو کنار بچه ها میخوام.
جوابی بهش ندادم.درد زیردلم واقعا اذیتم میکرد.نفهمیدم کی خواب رفتم اما صبح زود با صدای گوشی لعنتی لویی بیدار شدم.اون هنوز روی من خواب بود.سعی کردم تکون بخورم تا دستم به گوشی روی میز برسه اما بدنم زیر لویی گیر افتاده بود.صداش زدم" هی...پاشو گوشیت رو جواب بده."
چشماش رو باز کرد و چند بار پلک زد گوشی هنوز زنگ میخورد و باعث شد لویی یه دفعه با شنیدن صداش از جا بپره و جوابش رو بده
-الو سلام...اه لوتی..اره...نمیدونم.هنوز که بالا نیاورده...نه نخورده...اوکی..نمیشه تو بیای اینجا نمونه رو ازش بگیری و ببری؟..فاااک ...باشه..باشه میامکنارم نشست و به بدن لختم نگاه کرد ملافه رو روی خودم کشیدم.اخم کرد و بلند شد تا لباساش رو بپوشه.
YOU ARE READING
Force And Hate(L.S/BDSM)
Fanfictionهری لبای خشکش رو از هم باز کرد ولی صدایی ازشون خارج نشد.لویی گفت من یه قرارداد نوشتم تو اونو امضا میکنی و بعد منم اجازه میدم بهت غذا بدن و بعدشم میتونی بخوابی.نظرت چیه فرفری؟ هری دندوناش رو از خشم روی هم فشار داد.