*Harley's Pov*
" عزیزم، شام آمادست. "
مامانم با خوشحالی از پایین راه پله صدام زد. من در حالی که پنجه های پامو تکون میدادم و امیدوار بودم با یکم تکون خوردن لاکای پام زودتر خشک شن یکم توی موقعیت سختی بودم. با این وجود، از تختم بلند شدم و روی پاشنه هام توی راهرو شروع به راه رفتن کردم. کم کم خودمو به راه پله رسوندم و سعی کردم جوری از پله ها پایین برم که لاکام به جایی نماله. وقتی رسیدم به طبقهی پایین، تصمیم گرفتم که خراب شدن اثر هنریم رو ریسک کنم و شروع کردم به معمولی راه رفتن به سمت آشپزخونه.
" هومم، بوش خوبه. "
درحالی که بابامو نگاه میکردم که کنار گاز داغ وایساده و پاستای گوجه رو توی بشقابا میذاره گفتم. یه لبخند مخفیانه روی صورتش بود. و باعث شد راجبه اینکه به چی داره لبخند میزنه فک کنم. ولی قبل از اینکه بتونم دلیل خوشحالیه ناگهانیشو بپرسم یه اسپنک کوچیک به پشتم حس کردم. این مامانم بود که سعی داشت منو از آشپزخونه بیرون کنه.
" برو سر میز، من نیاز ندارم اینجا پرسه بزنی "
با خندهی کوچیکی زمزمه کرد و درحالی که چرخید تا چن تا چاقو و چنگال برداره معصومانه به خودش لبخند زد.
" برو میزو بچین "
دوباره فکرم مشغول شد. چرا اونا انقد خوشحال بودن؟ انگار چیزیو میدونستن که من نمیدونم. اگه دارن برنامه ریزی میکنن که برای مهمونیه تولدم سورپرایزم کنن چن ماهی زود به فکر افتادن. ولی همینطور که سریع از آشپزخونه بیرون اومدم این افکارو کنار گذاشتم و به سمت اتاق غذاخوری رفتم. چن تا دستمال سفره برداشتم و همراه کارد و چنگال روی میز گذاشتم. و چن لحظه بعد از اینکه نشستم سر میز مامان بابام سریع از در آشپزخونه اومدن بیرون و درحالی که بشقابای غذا رو جلوی من و خودشون میذاشتن خندیدن.
ما همون خانوادهی قدیمیه خوبی که بودیم دور میز نشستیم. من هنوز راجبه اینکه اونا داشتن دور من خیلی ناگهانی خوشحال رفتار میکردن گیج بودم. شاید یکی از اونا حقوقش زیاد شده؟ اونا توی جای مشترکی کار میکنن پس سورپرایز نمیشم اگه این اتفاق افتاده باشه.
" چرا هردوتون دارید اینجوری لبخند میزنید؟" پرسیدم.
" شما هیچوقت لبخند نمیزنید. "
لبخند بابام به نیشخند تبدیل شد و همون طور که لبخند مخفیانشو نگه میداشت سرشو پایین انداخت. نگاهمو به مامانم چرخوندم که قبل از اینکه چنگالشو بذاره توی بشقابش به صورت محو بم لبخند زد.
" هارلی به نظرم وقتشه که بفهمی- "
" داریم اثاث کشی میکنیم؟ "
با هیجان پرسیدم. امیدوار بودم که بالاخره از ویلز وحشتناک نقل مکان کنیم و بریم یه جایی که یکم بهتره. مثل یه جایی توی انگلیس، شاید.
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
Fanfictionهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |