Chapter 18.

1.3K 158 85
                                    


" این پنیر موزارلا فوق العادست. "

هری با چشمای درشت بهم نگاه کرد و لبای برجستشو آویزون بودن. من ساعت چهار صبح آخرین سیب زمینیمو خوردم و احساس کردم چشمام دارن عملا از بیخوابی روی هم میان.

هری با تنبلی به پشتی صندلیش تکیه داده بود. درحالی که آخرین لقمه هامو میخوردم ابروهاشو بالا برد و پاهای بلندشو زیر میز کش داد. وقتی که بالاخره آخرین دونه سیب زمینیو میجویدم سرشو با جویدنم تکون داد.

" تو بعد از هر لقمه‌ی من ابروهاتو بالا میبری و وقتی میجومش سرتو تکون میدی. نمیدونم چرا این کارو میکنی. " قبل از اینکه آروم لبخند بزنم با تردید اخم کردم، مطمئن نبودم که احساس میکردم داره مسخرم میکنه یا تشویقم میکنه.

هری با یه خنده‌ جوابمو داد و گوشه های لباش بالا رفتن. " من نمیدونم وقتی دارم به تو نگاه میکنم چه کار میکنم. الان ساعت چهاره صبحه. "

" میتونم یه سوال بپرسم؟ "

" حتما. "

با اطمینان بهش لبخند زدم ولی درحالی که منتظر سوال عجیب من بود کم کم توی چشماش تردید رو دیدم. " از کجا پول در میاری؟ منظورم اینه که، تو چند روز پیش یه موتور خریدی. "

اون قبل از اینکه با نا راحتی یه طرف دیگه رو نگاه کنه یه تمشک‌ خورد. " من یه عالمه پول از... حقوق بابام میگیرم. تمام‌ سرمایش توی یه حساب بانکیه. "

به نظر از جوابش خیلی مطمئن نبود، تقریبا تردید داشت.

ولی من‌ حرفشو باور کردم.

" متاسفم. " زمزمه کردم. " من نباید همچین سوالی میپرسیدم. "

" اشکالی نداره. " انقد آروم گفت که به نظر میرسید داره با خودش حرف میزنه. " دیگه بریم؟ "

من اطرافمو نگاه کروم و درحالی که با احتیاط از جام بلند میشدم سرمو تکون دادم. " من آماده ام. "

سینی غذا رو روی میز گذاشتم و هری بازومو گرفت تا به بیرون هدایتم کنه. من میخواستم اول دستامو بشورم ولی ظاهرا اون برای رفتن عجله داشت.

ما از رستوران خارج شدیم‌ و سریع به سمت موتور رفتیم. جوری با چشماش نگاهم میکرد که انگار منتظره یه چیزی بگم. درحالی که چشماش همچنان روی من بودن بهم نیشخند زد. همونطور که سعی میکردم صاف بایستم پاهام که شبیه پاهای بامبی بودن روی زمین یخ زده سر میخوردن. [ بامبی همون آهو است که خیلی کوچولو بود مامانشو‌ گم کرد. ]

بالاخره صبرم تموم شد. " چیزی روی صورتمه؟ "

لبشو گاز گرفت و درحالی که سرشو تکون میداد و چشماش پر‌ توجه بودن به واقعیت تلخ برگشت. " من فقط یه چیزیو یه دفعه فهمیدم. "

" اوه. " با معصومیت زمزمه کردم. نمیدونستم باید چه جوابی بهش بدم. " چی رو فهمیدی؟ "

درحالی که به آسمون نگاه میکرد سوراخای بینیشو گشاد کرد، نیشخند زد و برای گفتن کلماتش مکث کرد. ولی بعدش مستقیم به من خیره شد- با اعتماد به نفس. " من اولین بوست بودم. "

Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)Where stories live. Discover now