Chapter 30.

1.2K 186 91
                                    

من دارم قلبم رو توی یه قفس میذارم و کلیدش رو دور میندازم. قسم میخورم که دیگه هیچوقت نسبت به یه پسر احساس ترحم و اعتماد نکنم. هری یه روح پیچیده و مریضه که از تنهایی من لذت میبره. فقط یه جمله هست که اونو توصیف میکنه- و اونم اینه که هری از رنج کشیدن آدمای دیگه خوشحال میشه.

من یه صلح طلبم. من یه صلح طلبم. من یه صلح طلبم.

من احساس میکنم که ازم استفاده شده، ولی مگه نباید تموم این مدت اینجوری حس میکردم؟ هری استایلز از بدن من استفاده کرده و حالا منو لخت و بی دفاع تنها گذاشته. باورم نمیشه که بهش اعتماد کردم، باورم نمیشه که از بین دروغاش خود واقعیشو ندیدم. به چه دلیل مسخره ای فکر کردم که تنها دختریم که اون میخواد؟

من خیلی سعی کردم که درکش کنم ولی اون منو از خودش روند. اون با بی خیالیش منو از خودش روند و من الان کاملا ازش دور شدم. ولی من هم خوشحالم و هم ناراحتم‌. من ناراحتم که ما دوباره شببه غریبه ها شدیم، اما این بار یکم برای تنفرمون از همدیگه دلیل داریم. و من خوشحالم که دیگه نمیذارم بهم نزدیک شه. من احساس آزاد بودن میکنم.

خوشبختانه بعد از چند ساعت گریه کردنم متوقف شد. بدون کمک کسی توی تختم دراز کشیده بودم، پس باید خودم به خودم کمک میکردم. هری بهم یاد داد که نباید انقدر به کسی تکیه کنم تا زندگیم رو عوض کنه. من باید خودم عوضش کنم. و... اگه این این معنیو میده که باید از نظر احساسی هریو از زندگیم بیرون کنم پس آماده ام تا این کارو انجام بدم.

شاید هری منو از خودش رونده باشه، ولی منم متقابلا اونو میرونم.

هر چیزی که اون برام خریده بود رو برداشتم. لباس زیرام، پیرهنم، اسباب بازیا... من اونا رو نمیخوام، هیچوقت نمیخواستمشون. اونا رو با بی خیالی توی یه پلاستیک مشکی چپوندم و توی سطل آشغالی انداختمشون.

هری دیگه برا من وجود نداره.

درحالی که سعی میکردم ذهنمو مشغول نگه دارم یه فیلم نگاه کردم. من از واقعیت فرار کردم و خودمو در حال دیدن فیلم 'The Hitcher' که مال سال 1386 هست پیدا کردم. این فیلم مورد علاقمه، من عاشق خون و خون ریزیم.

نزدیک آخرای فیلم بود که صدای باز و بسته شدن در جلویی خونه رو شنیدم. وقته که صدای قدم های محکم و تند به سمت طبقه‌ی بالا اومد لرزیدم. اونا داشتن یه راست به اتاق من نزدیک میشدن پس من پتومو روی بدنم‌ کشیدم و چشمامو بستم.

در اتاقم باز شد و من ساکت موندم. درحالی که صدای نفسای هری رو به واضحی میشنیدم سعی کردم خودمو کنترل کنم. " ه-هارلی. "

جوابشو ندادم.

اون اومد جلو و روی تختم نشست. " هارلی، بیدار شو! "

فورا پتو رو از روم کنار زد و با دستای لرزونش بدنم رو تکون داد. " هارلی، لطفا! "

با عصبانیت بلند شدم و به عقب هلش دادم. " برو بیرون! "

Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)Where stories live. Discover now