وقتی که داشتم به سمت آمبولانس می دویدم پاهام به هم گیر کردن و افتادم. به خاطر ساییده شدن زانو هام به آسفالت با درد ناله کردم. دوباره روی پاهام ایستادم و با نا امیدی دنبال بابام که هریو حمل میکرد رفتم.
" اون مرده. " درحالی که لبای خشکم با قطره اشکی که روشون افتاد تر میشدن با خودم زمزمه کردم.
پدرم هری رو توی آمبولانس برد و وقتی که میخواست درو ببنده بی حرکت کنار هری نشستم و ماشین بالاخره راه افتاد. با نگرانی به بدن بی جونش نگاه کردم که مثل یه گل سوسن سفید که خیلی وقته بهش آب ندادن روی تخت دراز شده.
" اون مرده. " با صدای بلند تری تکرار کردم.
بابام درحالی که با چشمای درشت به بدن هری نگاه میکرد دستشو توی موهاش کشید و نفسشو بیرون داد، آب دهنشو قورت داد و ماسک اکسیژن رو روی صورت هری گذاشت. همونطور که با کنجکاوی و ناراحتی به بابام نگاه میکردم اخم کردم و پره های بینیم گشاد شدن.
" چرا داری بهش ماسک اکسیژن وصل میکنی؟ اون نفس نمیکشه، قرار نیست بکشه. " با ضعف زمزمه کردم.
" امیدتو از دست نده. " بهم هشدار داد و ماسکو فشار داد ولی هری هنوزم نفس نمیکشید. دهنش باز بود ولی هیچ نشونه ای از زندگی توی صورتش نبود.
" چقدر خون از دست داده؟ " ازم پرسید.
" انقد زیاد که حسابش از دستم در رفته. " به زور حرف زدم و صدام میلرزید.
اون نهایت تلاششو کرد تا کاری کنه که هری نفس بکشه، برای بیشترش مجبور بودم یه جای دیگه رو نگاه کنم چون که خیلی ترسیده و ضعیف بودم تا بخوام بهش نگاه کنم. چشمامو باز کردم و امیدوار بودم که بخار نفس هری رو روی اون ماسک لعنتی ببینم- ولی اون هنوزم بی جون بود.
بابام با نا امیدی خودشو عقب کشید و نفسش با ترس میلرزید. " اون مرده، هارلی. "
ولی به طرز مسخرهای، من تازه به خودم اومده بودم. با نا باوری سرمو تکون دادم و به سمت جلو خم شدم. " نه. "
دستامو روی سینش گذاشتم و محکم تکونش دادم. " نه، نه، نه. "
" هارلی، بس کن- "
" این عادلانه نیست. " درحالی که روی زمین سرد آمبولانس زانو زده بودم و اشک میریختم جیغ زدم. " ا-اون دوستم بود. "
زندگیم داشت جلوی چشمام نابود میشد. از دست دادن کسی که بهش علاقه داری یه درد عجیب توی قلبت به وجود میاره که نمیتونی هیچ کاری برای متوقف کردنش انجام بدی. این مثله اینه که کل روز به بادکنک مورد علاقت چنگ بزنی و بعد یه نفر بیاد و نخشو ببره.
بابام به نرمی از روی زمین بلندم کرد و با احتیاط روی صندلی نشوندم. " اون الان با خداست، هارلی. "
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
أدب الهواةهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |