Chapter 16.

1.2K 167 49
                                    

بالاخره امروز رسید.

روز شام و رقص.

امروز هیچ فشاری روم نیست. امروز قراره ریلکس باشم و مطمئن شم کسی اینو خراب نمیکنه.

ذهنم با افکار منفی پر شد ولی سعی کردم جلوشونو بگیرم.

هری الان تقریبا یه هفتست که توجهش رو منه ولی هیچ چیز قشنگی بهم نمیگه. کاشکی میتونست یه کار بهتر برای انجام دادن پیدا کنه.

من باید برای امشب آماده شم و فقط سه ساعت وقت دارم.

آماده شدنو با دوش گرفتن و شستن موهام شروع کردم. حتی یکم شامپو بدن هلویی هم اضافه کردم تا بوی خوبی بدم.

بعد از یه حموم فوق العاده موفق شدم بدون بریدن خودم موهای پامو بزنم. این احتمالا اولین بار بود. با خستگی آه کشیدم و به کیف لوازم آرایشم حمله ور شدم و چیزایی که فک میکردم برای این شب خوب مناسبن رو برداشتم. شاید یکم پنکک، سایه چشم، خط چشم، رژ گونه و رژ لب.

من از اون دسته افرادم که انقد توی آرایش کردن بی استعدادن که باید توی یوتیوب دنبال ویدئو های آموزش بگردن. دنبال یه آموزش درست کردن ‌مو هم ‌گشتم و شاید بالاخره داشتم به یه جاهایی میرسیدم.

به نظر خودم خوب به نظر میرسیدم. موهای شکلاتیم رو بالا جمع کرده بودم و چند تا تیکه‌ی فر از جاهای مختلفش آویزون بودن. لباسم یکم باعث میشد خارش بگیرم ولی باید باهاش کنار میومدم. ساعت یک ربع به هشت بود. یه زمان بندی خوب برای اینکه منتظر کلاید باشم تا بیاد.

" اوه، هارلی! خیلی خوشگل شدی! " مامان بابام ازم تعریف کردن ولی من یکم خجالت زده بودم. درحالی که مطمئن نبودم باید کجا بشینم با نا راحتی توی پذیرایی ایستادم.

هری روی یه صندلی نشسته بود و با گوشیش کار میکرد‌. اون بوتای مشکی، شلوار جین و یه تیشرت زرشکی پوشیده بود. موهاشو با دستای بزرگش عقب زد و صورت اخموش‌ معلوم شد.

من احساس میکردم اینجا جایی ندارم.

" چرا تو و هری با هم یه عکس نمیندازین؟ زود باش، من میرم دوربینو بیارم! " مامانم با هیجان گفت و من تلاش کردم لبخند بزنم.

هری بالاخره سرشو بالا آورد. درحالی که گوشیشو روی میز میذاشت چشماشو چرخوند و از جاش بلند شد. با خستگی به سمتم قدم برداشت و حتی یه لحظه هم بهم نگاه نکرد.

دستشو پشتم گذاشت و باعث شد نفسم ببره. احساس میکردم قلبم وحشیانه خونو به رگام میفرسته. من بهش خیره شدم و وقتی مامانم میخواست عکسو بگیره اونم همین کارو کرد. هردومون به خاطر فلش دوربین که کور کننده بود سرمونو برگردوندیم.

" خیلی خب، من و بابات باید بریم سر کار‌. متاسفم نمیتونیم بمونیم تا کسی که داره میبرتت به قرارو ببینیم. دوست داریم. " اونا درحالی که میرفتن و من و هریو با هم تنها میذاشتن برامون بوس پرت کردن. لعنتی.

Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)Where stories live. Discover now